"جانشینان لجباز"
جانشینان لجباز پارت 17
ساعت 7pmبود و هوا تاریک شده بود.ا.ت و تهیونگ در حالی که داشتن میگفتن و میخندیدن در خونه رو باز کردن و وارد خونه شدن که....
مین یونگی با همون لبخند همیشگیش روی مبل یه نفره ی جلوی در نشسته بود و دو نفر کنارش ایستاده بودن.
×اوووو... چه کاپل کیوتی! فقط میخواستی خواهرتو به گور بفرستی و بعد با خیال راحت به عشقت برسی؟اوففففف تهیونگ...تو توی بیرحمی یه قدم از من جلو افتادی!
_تو اینجا چیکار میکنی عوضی...
تهیونگ داشت به سمت یونگی حمله میبرد که چهار نفر از پشت در پیداشون شد و ا.ت و تهیونگ رو گرفتن
×نچنچنچنچ..... هنوزم ناشی هستی تهیونگ...دفعهیقبل برات درس عبرت نشد؟ به من آسیب رسوندن به این راحتیا نیست!
یونگی پاشد و به سمت ا.ت قدم برداشت
×ا.تی بیچاره... دوباره پاسوز تهیونگ شدی هوم؟
یونگی یکم بیشتر به ا.ت نزدیک شد و به چشماش که از خشم ترسناک تر از همیشه بود نگاه کرد.
×وقتی عصبی میشی از همیشه جذاب تر میشی...
یونگی دستاشو روی شونهی ا.ت گذاشت و بهش نزدیک تر شد....تهیونگ از عصبانیت داشت دیوونه میشد...
_ بهش دست نزن....
×نمیتونی بهم دستور بدی!کیم تهیونگ!
تهیونگ دیگه طاقت طاق شد یونگی دیگه داشت از حد خودش میگذشت!
خودشو از دست آدمای یونگی آزاد کرد و یونگی رو هل داد و از ا.ت دورش کرد و گردن یونگی رو گرفت
آدمای یونگی میخواستن تهیونگ رو بگیرن که یونگی دستشو بالا آورد و سر جاشون وایسادن
×ببینید کی غیرتی شده...چرا برای خواهرت غیرتی نشدی؟هوم؟
همینجوری که حواس همه به تهیونگ و یونگی گرم بود ا.ت خودشو از میون دستای آدمای یونگی بیرون اومد سریع سمت تهیونگ دووید و دستشو گرفت و از خونه بیرون رفتن
×لعنتی...
ایندفعه دیگه یونگی منتظر زیردستاش نشد...خودش دنبال تهیونگ افتاد.
ا.ت به سمت درختا میدویید...نمیدونست کجا! فقط میخواست از یونگی دور بشه! ات.دست تهیونگ رو محکم گرفته بود و دنبال خودش میکشید تهیونگ هم با اینکه حرفی نمیزد اما ا.ت میدونست که براش مهم نبود که چی میشد فقط میخواست یونگی رو با دستاش خفه کنه! اماوقتی چهرهی ترسیدهی ا.ت رو دیده بود چیزی نگفت و دنبالش به سمت درختا دویید....
+آخخ....
پای ا.ت به یچیزی گیر کرد و از زانو تا نوک پاشو جر داد!
تهیونگ یه نگاه به پای ا.ت و کرد و یه نگاه به پشتش...یونگی داشت بهشون میرسید...
_بیا پشت این سنگه قایم بشیم...چاره چیه...
یونگی دستشو رو پاش گذاشت و نفس نفس زنان چش چرخوند...
*قربان گمشون کردیم....
×هیششش!
ا.ت و تهیونگ نفساشونو حبس کرده بودن...ایندفعه دیگه صلاحی نداشتن...حتما یونگی کارشونو تموم میکرد...صدای پاهای یونگی و خش خش برگا نزدیک تر میشد و عرق سرد از پیشونی ا.ت میچکید...یونگی تا جایی بهشون نزدیک شده بود که میشد صدای نفس هاشو شنید....
٪:اینجا دیگه آخر خطه! مین یونگی!
ساعت 7pmبود و هوا تاریک شده بود.ا.ت و تهیونگ در حالی که داشتن میگفتن و میخندیدن در خونه رو باز کردن و وارد خونه شدن که....
مین یونگی با همون لبخند همیشگیش روی مبل یه نفره ی جلوی در نشسته بود و دو نفر کنارش ایستاده بودن.
×اوووو... چه کاپل کیوتی! فقط میخواستی خواهرتو به گور بفرستی و بعد با خیال راحت به عشقت برسی؟اوففففف تهیونگ...تو توی بیرحمی یه قدم از من جلو افتادی!
_تو اینجا چیکار میکنی عوضی...
تهیونگ داشت به سمت یونگی حمله میبرد که چهار نفر از پشت در پیداشون شد و ا.ت و تهیونگ رو گرفتن
×نچنچنچنچ..... هنوزم ناشی هستی تهیونگ...دفعهیقبل برات درس عبرت نشد؟ به من آسیب رسوندن به این راحتیا نیست!
یونگی پاشد و به سمت ا.ت قدم برداشت
×ا.تی بیچاره... دوباره پاسوز تهیونگ شدی هوم؟
یونگی یکم بیشتر به ا.ت نزدیک شد و به چشماش که از خشم ترسناک تر از همیشه بود نگاه کرد.
×وقتی عصبی میشی از همیشه جذاب تر میشی...
یونگی دستاشو روی شونهی ا.ت گذاشت و بهش نزدیک تر شد....تهیونگ از عصبانیت داشت دیوونه میشد...
_ بهش دست نزن....
×نمیتونی بهم دستور بدی!کیم تهیونگ!
تهیونگ دیگه طاقت طاق شد یونگی دیگه داشت از حد خودش میگذشت!
خودشو از دست آدمای یونگی آزاد کرد و یونگی رو هل داد و از ا.ت دورش کرد و گردن یونگی رو گرفت
آدمای یونگی میخواستن تهیونگ رو بگیرن که یونگی دستشو بالا آورد و سر جاشون وایسادن
×ببینید کی غیرتی شده...چرا برای خواهرت غیرتی نشدی؟هوم؟
همینجوری که حواس همه به تهیونگ و یونگی گرم بود ا.ت خودشو از میون دستای آدمای یونگی بیرون اومد سریع سمت تهیونگ دووید و دستشو گرفت و از خونه بیرون رفتن
×لعنتی...
ایندفعه دیگه یونگی منتظر زیردستاش نشد...خودش دنبال تهیونگ افتاد.
ا.ت به سمت درختا میدویید...نمیدونست کجا! فقط میخواست از یونگی دور بشه! ات.دست تهیونگ رو محکم گرفته بود و دنبال خودش میکشید تهیونگ هم با اینکه حرفی نمیزد اما ا.ت میدونست که براش مهم نبود که چی میشد فقط میخواست یونگی رو با دستاش خفه کنه! اماوقتی چهرهی ترسیدهی ا.ت رو دیده بود چیزی نگفت و دنبالش به سمت درختا دویید....
+آخخ....
پای ا.ت به یچیزی گیر کرد و از زانو تا نوک پاشو جر داد!
تهیونگ یه نگاه به پای ا.ت و کرد و یه نگاه به پشتش...یونگی داشت بهشون میرسید...
_بیا پشت این سنگه قایم بشیم...چاره چیه...
یونگی دستشو رو پاش گذاشت و نفس نفس زنان چش چرخوند...
*قربان گمشون کردیم....
×هیششش!
ا.ت و تهیونگ نفساشونو حبس کرده بودن...ایندفعه دیگه صلاحی نداشتن...حتما یونگی کارشونو تموم میکرد...صدای پاهای یونگی و خش خش برگا نزدیک تر میشد و عرق سرد از پیشونی ا.ت میچکید...یونگی تا جایی بهشون نزدیک شده بود که میشد صدای نفس هاشو شنید....
٪:اینجا دیگه آخر خطه! مین یونگی!
۱۳۴.۰k
۱۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.