رمان دختر موفق پارت³
رمـــان دختر موفقـــ
پارتـــ3️⃣
الیا:🥵🥵واای🥵جاسمین سه ساعته تو راهیم🥵
جاسمین:🥵🥵خب منم گرممه ولی ما داریم با ارزومون میرسیم
جولی:🥵🥵وای الیا راست میگه
الیا:🥵باشه بابا😑🥵
۷ساعت بعد
جاسمین:🥵الیا جولی اونجارو ببینید
الیا:🥵🥵🥵🥵🥵کجاااا
جاسمین:اونجا🥵
الیا:خب🥵
جاسمین:من دارم چند تا ادم میبینم🥵🥵
الیا:😑🤣🤣🤣🥵اخه ادم حصابی ادم اینجا چیکار میکنه
جولی:🥵الیا ولی راست میگه ها
الیا:همتون خنگ شدید
جاسمین:🥵😑😑😑🥵بچه ها لطفا به من گوش بدید میدونم گرمتونه منم گرممه🥵
ولی دنبالم بدو بدو بیاین
الیا:😱😨😨😰🥵چی میگی
جولی:وای جاسمین راست میگه🥵
جاسمین:باشه پس خودم میرم
الیا و جولی:😨😨نه نه ماهم میایم🥵😑
وقتی رسیدن به ادما
🔥از زبون جاسمین🔥
وقتی که رسیدیم دیدم اونجا یک مرد که اسمش اَلکس بود و یک زن که اسمش آسنات بود و یک دختر که اسمش رِبِکا بود اشنا شدم ازشون پرسیدم:سلام ما اومدیم ماجرا جویی شما برای چی اینجا هستید
آسنات:سلام دخترم من و دخترم ربکا و همسرم الکس چند سال است که اینجا گم شدیم
ربکا:وای مثل اینکه گرمتونه بیاین بریم کلبه ی ما امروز ساختنش تمام شده
الیا و جولی:🥵😨😨🥳🥳
گفتم:الیا جولی اِاِاِ زشته😄
ربکا:😃بیاین بریم
تو کلبه🏯
الکس:دخترم ربکا یه ذره کولر بزن
جاسمین و الیا و جولی:😨
جاسمین:مگه شماهم اینجا کولر دارین😨
الکس:😃اره😃داستانش مفصله
الیا:اخ جون کولررررر🥳
جولی:🥳
جاسمین:اِوا بچه ها😃😃
فردا
جاسمین:خداحافظ
ربکا:کجا
جاسمین:باید بریم و به ماجرا جویی مون ادامه بدیم
ربکا:خب ماهم باهاتون میایم
جاسمین:باشه بیاین
ربکا:مامان بابا بریم
آسنات:بریم مامان
الکس:اِم اِم باشه بریم
۵ساعت بعد
از زبون جاسمین
همینجوری به راهمون ادامه دادیم و کلی خندیدیم ولی تو راه یه موجوده خیلی بزرگ دیدیم الیا اومد پشت من و جولی هم اومد تو بغلم😃
و اسنات و ربکا اومدن جلوی من وایسادن و الکس باهاش جنگید ولی زخمی شد......
بقیه ی پارت فردا یا امـــــــ♥️ــروز
بـــــابـــــایــــــــ♥️
پارتـــ3️⃣
الیا:🥵🥵واای🥵جاسمین سه ساعته تو راهیم🥵
جاسمین:🥵🥵خب منم گرممه ولی ما داریم با ارزومون میرسیم
جولی:🥵🥵وای الیا راست میگه
الیا:🥵باشه بابا😑🥵
۷ساعت بعد
جاسمین:🥵الیا جولی اونجارو ببینید
الیا:🥵🥵🥵🥵🥵کجاااا
جاسمین:اونجا🥵
الیا:خب🥵
جاسمین:من دارم چند تا ادم میبینم🥵🥵
الیا:😑🤣🤣🤣🥵اخه ادم حصابی ادم اینجا چیکار میکنه
جولی:🥵الیا ولی راست میگه ها
الیا:همتون خنگ شدید
جاسمین:🥵😑😑😑🥵بچه ها لطفا به من گوش بدید میدونم گرمتونه منم گرممه🥵
ولی دنبالم بدو بدو بیاین
الیا:😱😨😨😰🥵چی میگی
جولی:وای جاسمین راست میگه🥵
جاسمین:باشه پس خودم میرم
الیا و جولی:😨😨نه نه ماهم میایم🥵😑
وقتی رسیدن به ادما
🔥از زبون جاسمین🔥
وقتی که رسیدیم دیدم اونجا یک مرد که اسمش اَلکس بود و یک زن که اسمش آسنات بود و یک دختر که اسمش رِبِکا بود اشنا شدم ازشون پرسیدم:سلام ما اومدیم ماجرا جویی شما برای چی اینجا هستید
آسنات:سلام دخترم من و دخترم ربکا و همسرم الکس چند سال است که اینجا گم شدیم
ربکا:وای مثل اینکه گرمتونه بیاین بریم کلبه ی ما امروز ساختنش تمام شده
الیا و جولی:🥵😨😨🥳🥳
گفتم:الیا جولی اِاِاِ زشته😄
ربکا:😃بیاین بریم
تو کلبه🏯
الکس:دخترم ربکا یه ذره کولر بزن
جاسمین و الیا و جولی:😨
جاسمین:مگه شماهم اینجا کولر دارین😨
الکس:😃اره😃داستانش مفصله
الیا:اخ جون کولررررر🥳
جولی:🥳
جاسمین:اِوا بچه ها😃😃
فردا
جاسمین:خداحافظ
ربکا:کجا
جاسمین:باید بریم و به ماجرا جویی مون ادامه بدیم
ربکا:خب ماهم باهاتون میایم
جاسمین:باشه بیاین
ربکا:مامان بابا بریم
آسنات:بریم مامان
الکس:اِم اِم باشه بریم
۵ساعت بعد
از زبون جاسمین
همینجوری به راهمون ادامه دادیم و کلی خندیدیم ولی تو راه یه موجوده خیلی بزرگ دیدیم الیا اومد پشت من و جولی هم اومد تو بغلم😃
و اسنات و ربکا اومدن جلوی من وایسادن و الکس باهاش جنگید ولی زخمی شد......
بقیه ی پارت فردا یا امـــــــ♥️ــروز
بـــــابـــــایــــــــ♥️
۱.۴k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.