{در روز ازدواج جدید}
{در روز ازدواج جدید}
پارت ۷۴
با پاش زد به صندلی که ات روش بسته بود و به سمته زمین افتاد انقدر درد اش گرفت فکر کرد استخوان های شانه اش شکسته شدن بی جون و بی حال با صدایه لرزوند گفت
ات : ترو خدا ولم کنید
....... ترو خدا نگاهش کن من همیشه از این حال آدما خندم میگیره
ات : چی از ... جونم میخواهین
....... پول تا وقتی پول نیاد همینجا میمونی
انگار استخون شانه اش خورد خورد شده بود سه روز میگذره که تو این جهنم بود شکم اش درد میکرد و همش هم میلرزید چون اونجا به اندازی سرد بود تا آب یخ میزد با خودش زمزمه کرد
//عوضیا ولم کنید کن درد دارم ..... مامانی قول میدم بابایی میاد و مارو از اینجا بیرون میبره
درسته جیمین هیچ وقت نمیبخشمت ازت متنفرم چرا تنهام چرا ....//
ز*یر*ه خودش گرمایی حس کرد و لرزیدن بدن اش زیاد شد ترسيده با خودش زمزمه کرد
// نه نه نمیزارم بچم بره //
زیر دل اش درد میگرفت تو هر سانیه درد اش بیشترو بیشتر میشد
صدایه شلیک گلوله به گوشش خورد و با خودش خدا خدا میکرد تا جیمین باشه
با ضربه ای محکمی به در خورد در باز شد و مردی با لباس مشکی اش سمته ات اومد بدونه ایکه چیزی بگه شروع به باز گردن پاهای ات شد
ات : کی هستی؟
جیمین : ای بار من می دزدمت ترو
قلب اش نرم شد و با بغض گفت
ات : جی... جیم....جیمین
جیمین بعد از اینکه پاهایش رو باز کرد رفت پشته سر اش و دست ایش رو باز کرد مچ دست اش رو گرفت و بلند اش کرد درد اش بیشتر شد و سمته زمین افتاد جیمین زود نشست و سرا ات رو پاهایش بود
ات : جیمین ب.... بچمون رو نجات بده
جیمین: ات ......
با صدای بلند عشقش اش رو صدا زد اما دختر چشم هایش سیاهی رفت و بی هوش شد تهیونگ وارد اتاق شد
تهیونگ: جیمین عجله کن دارن بیشتر میشن
جیمین سری تکون داد و ات رو براید استایل بغل گرفت و از اتاق خارج شد وقتی از زیر زمین بیرون رفتن هوسوک و جونکوک جلو ماشین منتظر اشون بودن
هوسوک نگران گفت
هوسوک: حالش خوبه ؟
جیمین: نمیدونم ..... تهیونگ کجاست
جونکوک: نیومده
جیمین ات رو تو ماشین گذاشت و سمته همان زیر زمین رفت و با خودش گفت
//سه دقیقه وقت دارم بم ها هر لحظه ممکنه بترکه تهیونگ کجایی آخه ات رو باید زود ببرم بیمارستان جون رفیقم و بچم در خطر هستن //
تا میخواست وارد زیر زمین بشه یکی هول اش داد و از جلو در سمته راست رفت همان دیقه انفجاری بر پا شد جیمین وقتی متوجه شد که رو زمین افتاده تهیونگ هم کنارش اوفتاده بود
جیمین: تهیونگ .... خوبی
تهیونگ سری تکون داد و از رو زمین بلند شد دست اش رو دراز کرد و جیمین هم دست اش رو گرفت و از رو زمین بلند
》》》》》》》》》》》》
دکتر : حال همسرتون خوبه فقد بازوش کمی آسیب دیده
جیمین : بچه چی ....
دکتر : بچه هم حالش خوبه بلا به دور
یونگی و هوسوک هم اونجا بودن
نی سان : خدا رو شکر
جیمین وارد اتاق ات شد به ادن صورت اش نگاه کرد از شدت نخوردن غذا سالم رنگ پوست اش سفید شده بود جیمین کنار تخت نشست با دست اش موهایش رو نوازش میکرد کم کم به هوش میامد اول چشم هایش تار میدید اما بعدش چهره جیمین رو دید جیمین دست اش رو صفت گرفته بود
جیمین: عشقم بیدار شدی
بقیه هم وارو اتاق شد نی سان نگران رفت سمت اش
نی سان : ای رفیقم بیدار شدی
ات سری تکون داد
یانگ هی: ات ترو خدا بگو الان خوبی دیگه .... خیلی نگرانت شدم
ات : نگرانم نباش
جیمین : چیزی که لازم نداری
ات باز هم جوابی به جیمین نداد یونگی قدم آرامی سمت دخترش برداشت روبه رو تخت ایستاده بود
یونگی : دخترم الان خوبی ؟
ات بازهم هیچی جوابی نداد
هوسوک: آبجی جون چرا چیزی نمیگی
ات میخواست رو تخت بنشینه جیمین به ات کمک میکرد اما ات دست اش رو هول داد
ات : مین یونگی هوسوک پارک جیمین بیرون
یونگی سمت دخترش رفت و یونگی ب*وسی رو رویه موها ات گذاشت ات همچنان به سمت دیگی نگاه میکرد
یونگی : دخترم رود خوب شو نوم و دخترم خیلی ازیت شدن
یونگی بعد از حرف اش سمت بیرون رفت هوسوک چند قدمی نزدک اش شد تا میخواست یه چیزی بگه با حرف ات سکوت کرد
ات : تو که داداشم بودی پوشتم نبودی اما تهیونگ و جونکوک بودن
پارت ۷۴
با پاش زد به صندلی که ات روش بسته بود و به سمته زمین افتاد انقدر درد اش گرفت فکر کرد استخوان های شانه اش شکسته شدن بی جون و بی حال با صدایه لرزوند گفت
ات : ترو خدا ولم کنید
....... ترو خدا نگاهش کن من همیشه از این حال آدما خندم میگیره
ات : چی از ... جونم میخواهین
....... پول تا وقتی پول نیاد همینجا میمونی
انگار استخون شانه اش خورد خورد شده بود سه روز میگذره که تو این جهنم بود شکم اش درد میکرد و همش هم میلرزید چون اونجا به اندازی سرد بود تا آب یخ میزد با خودش زمزمه کرد
//عوضیا ولم کنید کن درد دارم ..... مامانی قول میدم بابایی میاد و مارو از اینجا بیرون میبره
درسته جیمین هیچ وقت نمیبخشمت ازت متنفرم چرا تنهام چرا ....//
ز*یر*ه خودش گرمایی حس کرد و لرزیدن بدن اش زیاد شد ترسيده با خودش زمزمه کرد
// نه نه نمیزارم بچم بره //
زیر دل اش درد میگرفت تو هر سانیه درد اش بیشترو بیشتر میشد
صدایه شلیک گلوله به گوشش خورد و با خودش خدا خدا میکرد تا جیمین باشه
با ضربه ای محکمی به در خورد در باز شد و مردی با لباس مشکی اش سمته ات اومد بدونه ایکه چیزی بگه شروع به باز گردن پاهای ات شد
ات : کی هستی؟
جیمین : ای بار من می دزدمت ترو
قلب اش نرم شد و با بغض گفت
ات : جی... جیم....جیمین
جیمین بعد از اینکه پاهایش رو باز کرد رفت پشته سر اش و دست ایش رو باز کرد مچ دست اش رو گرفت و بلند اش کرد درد اش بیشتر شد و سمته زمین افتاد جیمین زود نشست و سرا ات رو پاهایش بود
ات : جیمین ب.... بچمون رو نجات بده
جیمین: ات ......
با صدای بلند عشقش اش رو صدا زد اما دختر چشم هایش سیاهی رفت و بی هوش شد تهیونگ وارد اتاق شد
تهیونگ: جیمین عجله کن دارن بیشتر میشن
جیمین سری تکون داد و ات رو براید استایل بغل گرفت و از اتاق خارج شد وقتی از زیر زمین بیرون رفتن هوسوک و جونکوک جلو ماشین منتظر اشون بودن
هوسوک نگران گفت
هوسوک: حالش خوبه ؟
جیمین: نمیدونم ..... تهیونگ کجاست
جونکوک: نیومده
جیمین ات رو تو ماشین گذاشت و سمته همان زیر زمین رفت و با خودش گفت
//سه دقیقه وقت دارم بم ها هر لحظه ممکنه بترکه تهیونگ کجایی آخه ات رو باید زود ببرم بیمارستان جون رفیقم و بچم در خطر هستن //
تا میخواست وارد زیر زمین بشه یکی هول اش داد و از جلو در سمته راست رفت همان دیقه انفجاری بر پا شد جیمین وقتی متوجه شد که رو زمین افتاده تهیونگ هم کنارش اوفتاده بود
جیمین: تهیونگ .... خوبی
تهیونگ سری تکون داد و از رو زمین بلند شد دست اش رو دراز کرد و جیمین هم دست اش رو گرفت و از رو زمین بلند
》》》》》》》》》》》》
دکتر : حال همسرتون خوبه فقد بازوش کمی آسیب دیده
جیمین : بچه چی ....
دکتر : بچه هم حالش خوبه بلا به دور
یونگی و هوسوک هم اونجا بودن
نی سان : خدا رو شکر
جیمین وارد اتاق ات شد به ادن صورت اش نگاه کرد از شدت نخوردن غذا سالم رنگ پوست اش سفید شده بود جیمین کنار تخت نشست با دست اش موهایش رو نوازش میکرد کم کم به هوش میامد اول چشم هایش تار میدید اما بعدش چهره جیمین رو دید جیمین دست اش رو صفت گرفته بود
جیمین: عشقم بیدار شدی
بقیه هم وارو اتاق شد نی سان نگران رفت سمت اش
نی سان : ای رفیقم بیدار شدی
ات سری تکون داد
یانگ هی: ات ترو خدا بگو الان خوبی دیگه .... خیلی نگرانت شدم
ات : نگرانم نباش
جیمین : چیزی که لازم نداری
ات باز هم جوابی به جیمین نداد یونگی قدم آرامی سمت دخترش برداشت روبه رو تخت ایستاده بود
یونگی : دخترم الان خوبی ؟
ات بازهم هیچی جوابی نداد
هوسوک: آبجی جون چرا چیزی نمیگی
ات میخواست رو تخت بنشینه جیمین به ات کمک میکرد اما ات دست اش رو هول داد
ات : مین یونگی هوسوک پارک جیمین بیرون
یونگی سمت دخترش رفت و یونگی ب*وسی رو رویه موها ات گذاشت ات همچنان به سمت دیگی نگاه میکرد
یونگی : دخترم رود خوب شو نوم و دخترم خیلی ازیت شدن
یونگی بعد از حرف اش سمت بیرون رفت هوسوک چند قدمی نزدک اش شد تا میخواست یه چیزی بگه با حرف ات سکوت کرد
ات : تو که داداشم بودی پوشتم نبودی اما تهیونگ و جونکوک بودن
۸۷۰
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.