جرات یا حقیقت پارت ۲۰
تهیونگ : من.....من عاشقش شدم......واقعا عاشقش شدم......
میخواستم امروز بهش اعتراف کنم.....ولی میترسیدم......میترسیدم رد بشم......میترسیدم از این قضیه خبرداربشه و منو رد کنه.......به خاطر همین بهش چیزی نگفتم......( آخرشو آروم و با لحن کلافه گفت )
بعد از اتمام حرفم صدای خورد شدن چوب از پشت سرم اومد......سریع به پشت سرم رو نگاه کردم که با ا/ت روبه رو شدم .......دیگه تپش قلبمو احساس نمی کردم.........تا می خواستم حرفی بزنم.....پشتشو به من کرد...... خواست بره......که سریع رفتمو دستشو گرفتم......گفت......
از زبان ا/ت :
چیزایی که شنیدم اصلا قابل هضم نبود......اینکه فقط به خاطر یه شرط بندی بهم نزدیک شده تا عاشقم کنه و حالا......واقعا عاشقم شده.....میخواستم از اونجا برم.....که حواسم به جلوی پام نبودو چوبی که جلوی پام بودو خرد کردم......همزمان با صدای خورد شدن چوب اونا هم ساکت شدن.....آروم سرمو برگردوندم که با تهیونگ چشم تو چشم شدم......پشتمو کردم بهشو خواستم برم که یهو دستمو گرفت.....گفتم.......
ا/ت : ولم کن.....
تهیونگ : ب....بهت توضیح میدم......
ا/ت : دقیقا چیو میخوای توضیح بدی......اینکه فقط به خاطر یه شرط بندی قرار بود بازیم بدی.....البته بهت تبریک میگم برنده شدی.....همونطور که میخواستی من عاشقت شدم......
تهیونگ : چی......
ا/ت : چیه خوشحال نشدی...الان که باید خوشحال باشی که نقشت گرفته......
تهیونگ : .........( از تعجب سکوت کرده)
ا/ت : حالا هم بهتره منو ولم کنی.....
تهیونگ : عاشقتم.....
ا/ت : داری دروغ میگی.....
تهیونگ : من دروغ نمیگم.......( باداد) من واقعا عاشقت شدم.....( آروم گفت )نمیدونم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم که قلبم با دیدنت میزد.......خجالت کشیدنت.....
خندیدنت......حرف زدنت.....
همه چیت برام جذاب بود......
وقتی تو کنارم بودی احساس آرامش داشتم......وقتی پیشم نبودی احساس میکردم یه چیزی از وجودم کم شده.......خواهش میکنم نرو.......
من واقعا عاشقتم........
بعد از اتمام حرفش سعی کردم بغض سنگینی که توی گلوم بودو فرو ببرم........بعد از کمی مکث گفتم......
ا/ت : توی یه هفته......
تهیونگ : چی......
ا/ت : تو یه یه هفته بهم ثابت کن که واقعا بهم علاقه داری.......
تهیونگ : اما.....خیله خب قبوله......
ا/ت : موفق باشی.....آقای کیم......
بعد از تمام شدن حرفم به سمت اتوبوس راه افتادم......با توجه به حرفاش مطمئن بودم که علاقش بهم واقعیه......ولی هنوزم میترسیدم......میترسیدم اگه همون موقع جوابشو بدم بهم بگه همش بازی بوده.......البته بدم نشد.....حداقل داخل این یه هفته متوجه میشم که واقعا تا چه حد دوسم داره........
همونجور که داشتم فک میکردم بالاخره به اتوبوس رسیدم.......وارد اتوبوس شدمو به سمت صندلی ته اتوبوس حرکت کردم.......روش نشستمو......سرمو به پشت صندلی تکیه دادم......بعد از چند دقیقه توی خواب و بیداری بودم که.........
میخواستم امروز بهش اعتراف کنم.....ولی میترسیدم......میترسیدم رد بشم......میترسیدم از این قضیه خبرداربشه و منو رد کنه.......به خاطر همین بهش چیزی نگفتم......( آخرشو آروم و با لحن کلافه گفت )
بعد از اتمام حرفم صدای خورد شدن چوب از پشت سرم اومد......سریع به پشت سرم رو نگاه کردم که با ا/ت روبه رو شدم .......دیگه تپش قلبمو احساس نمی کردم.........تا می خواستم حرفی بزنم.....پشتشو به من کرد...... خواست بره......که سریع رفتمو دستشو گرفتم......گفت......
از زبان ا/ت :
چیزایی که شنیدم اصلا قابل هضم نبود......اینکه فقط به خاطر یه شرط بندی بهم نزدیک شده تا عاشقم کنه و حالا......واقعا عاشقم شده.....میخواستم از اونجا برم.....که حواسم به جلوی پام نبودو چوبی که جلوی پام بودو خرد کردم......همزمان با صدای خورد شدن چوب اونا هم ساکت شدن.....آروم سرمو برگردوندم که با تهیونگ چشم تو چشم شدم......پشتمو کردم بهشو خواستم برم که یهو دستمو گرفت.....گفتم.......
ا/ت : ولم کن.....
تهیونگ : ب....بهت توضیح میدم......
ا/ت : دقیقا چیو میخوای توضیح بدی......اینکه فقط به خاطر یه شرط بندی قرار بود بازیم بدی.....البته بهت تبریک میگم برنده شدی.....همونطور که میخواستی من عاشقت شدم......
تهیونگ : چی......
ا/ت : چیه خوشحال نشدی...الان که باید خوشحال باشی که نقشت گرفته......
تهیونگ : .........( از تعجب سکوت کرده)
ا/ت : حالا هم بهتره منو ولم کنی.....
تهیونگ : عاشقتم.....
ا/ت : داری دروغ میگی.....
تهیونگ : من دروغ نمیگم.......( باداد) من واقعا عاشقت شدم.....( آروم گفت )نمیدونم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم که قلبم با دیدنت میزد.......خجالت کشیدنت.....
خندیدنت......حرف زدنت.....
همه چیت برام جذاب بود......
وقتی تو کنارم بودی احساس آرامش داشتم......وقتی پیشم نبودی احساس میکردم یه چیزی از وجودم کم شده.......خواهش میکنم نرو.......
من واقعا عاشقتم........
بعد از اتمام حرفش سعی کردم بغض سنگینی که توی گلوم بودو فرو ببرم........بعد از کمی مکث گفتم......
ا/ت : توی یه هفته......
تهیونگ : چی......
ا/ت : تو یه یه هفته بهم ثابت کن که واقعا بهم علاقه داری.......
تهیونگ : اما.....خیله خب قبوله......
ا/ت : موفق باشی.....آقای کیم......
بعد از تمام شدن حرفم به سمت اتوبوس راه افتادم......با توجه به حرفاش مطمئن بودم که علاقش بهم واقعیه......ولی هنوزم میترسیدم......میترسیدم اگه همون موقع جوابشو بدم بهم بگه همش بازی بوده.......البته بدم نشد.....حداقل داخل این یه هفته متوجه میشم که واقعا تا چه حد دوسم داره........
همونجور که داشتم فک میکردم بالاخره به اتوبوس رسیدم.......وارد اتوبوس شدمو به سمت صندلی ته اتوبوس حرکت کردم.......روش نشستمو......سرمو به پشت صندلی تکیه دادم......بعد از چند دقیقه توی خواب و بیداری بودم که.........
۹۱.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.