فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت⁶⁰پارت آخر
میا « نمیدونم چه اتفاقی برام اوفتاد و چی شد.....اما الان توی بیمارستان بودم.....یعنی سوریا رو کشتن؟ یهو یادم اوفتاد تیر خوردم و اگه جراحت عمیق باشه ممکنه انسان فلج بشه.....پام رو تکون دادم و از درد آخی گفتم.....اما خب خیالم راحت شد که فلج نشدم....هنوز کمی گیج بودم و احتمالا اثر آرامش بخش توی سرم بود......چشمام رو روی هم گذاشتم که در اتاقم باز شد و با حس کردن اون بوی وانیل فهمیدم تهیونگه......چشمام رو همون جور بسته نگه داشتم....
تهیونگ « آروم نشستم روی صندلی کنار تخت میا و گفتم « هی نمیخواهی بیدار شی؟ میدونی دیشب شب خیلی سختی بود......توی دردساز بازم خودتو توی دردسر انداختی....اما من نتونستم به موقع برسم....میدونی وقتی دیدم تیر خوردی و بیهوش شدی قلبم دو تیکه شد......میا! چون یه دختر معمولی نیستی......چون.....چون قلب منو تسخیر کردی.....نمیتونم نسبت به کارات بی تفاوت باشم چون دوستت دارم......نمیخواهی چشماتو باز کنی؟ نمیدونم کی گریه ام گرفت اما مهم نبود....تنها چیزی که میخواستم این بود که اون تیکه های قهوه ای رو دوباره ببینم......دستش گرفتم و سرم رو پایین انداختم
میا « آروم چشمام رو باز کردم.....سرش رو پایین انداخته بود و موهاش پریشون بود و ریخته بود روی صورتش....مشخص بود دیشب نخوابیده.....با دست آزادم موهاشو کنار زدم که سرش رو بلند کرد.....خدای من تهیونگ وقتی گریه میکنه....کم کیوت و مظلوم شده هم دیدن اشک هاش برام درد آور بود.....لبخندی زدم و اشکاشو پاک کردم.....هی قرار نبود گریه کنی.....
تهیونگ « اون موقع اینقدر از بهوش اومدن میا خوشحال شده بودم که یادم رفت تیر خورده و محکم بغلش کردم...
میا « آخ آخ پام ته
تهیونگ « اوه...خوبی؟
میا « اره نگران نباش.....چند روزی توی بیمارستان بودم و الان حالم خوب شده فقط راه رفتن کمی برام سخت بود و با عصا راه میرفتم.....کوک و آیو حسابی دلقک بازی در میوردن و ماها کوچولو توی این مدت حسابی حواسش بهم بود.....با تمرکز بالا داشتم از پله ها پایین میومدم که یهو رفتم رو هوا...وایییییییییییی تهیونگ
تهیونگ « خوبه دیگه منو میشناسی
میا « اخه هیچ کس جز تو منو مثل دمبل بلند نمیکنه😑
تهیونگ « دوست دختر و همسر آینده امی هر کاری دلم بخواد میکنم..
میا « تهیونگگگگگگگگ
چند روز بعد
کوک « امروز دو تا عروسی داشتیم....عروسی شیپ مورد علاقه امون نامجون و میریا.....و تهیونگ و میا....کت و شلوار مشکی پوشیدم و آیو هم لباسش با من ست بود.....رفتیم و توی سالن منتظر عروس و داماد شدیم.....
راوی « میا و تهیونگ به هم رسیدن و زندگی عاشقانه خوبی رو شروع کردن...ناگفته نماند که آیو و کوک کیک عروسی رو توی سرشون خراب کردن و اوفتادن به جون هم.....یک سال بعد میا و تهیونگ بچه دار شدن و زندگی خوبی رو کنار هم سپری کردن
تهیونگ « آروم نشستم روی صندلی کنار تخت میا و گفتم « هی نمیخواهی بیدار شی؟ میدونی دیشب شب خیلی سختی بود......توی دردساز بازم خودتو توی دردسر انداختی....اما من نتونستم به موقع برسم....میدونی وقتی دیدم تیر خوردی و بیهوش شدی قلبم دو تیکه شد......میا! چون یه دختر معمولی نیستی......چون.....چون قلب منو تسخیر کردی.....نمیتونم نسبت به کارات بی تفاوت باشم چون دوستت دارم......نمیخواهی چشماتو باز کنی؟ نمیدونم کی گریه ام گرفت اما مهم نبود....تنها چیزی که میخواستم این بود که اون تیکه های قهوه ای رو دوباره ببینم......دستش گرفتم و سرم رو پایین انداختم
میا « آروم چشمام رو باز کردم.....سرش رو پایین انداخته بود و موهاش پریشون بود و ریخته بود روی صورتش....مشخص بود دیشب نخوابیده.....با دست آزادم موهاشو کنار زدم که سرش رو بلند کرد.....خدای من تهیونگ وقتی گریه میکنه....کم کیوت و مظلوم شده هم دیدن اشک هاش برام درد آور بود.....لبخندی زدم و اشکاشو پاک کردم.....هی قرار نبود گریه کنی.....
تهیونگ « اون موقع اینقدر از بهوش اومدن میا خوشحال شده بودم که یادم رفت تیر خورده و محکم بغلش کردم...
میا « آخ آخ پام ته
تهیونگ « اوه...خوبی؟
میا « اره نگران نباش.....چند روزی توی بیمارستان بودم و الان حالم خوب شده فقط راه رفتن کمی برام سخت بود و با عصا راه میرفتم.....کوک و آیو حسابی دلقک بازی در میوردن و ماها کوچولو توی این مدت حسابی حواسش بهم بود.....با تمرکز بالا داشتم از پله ها پایین میومدم که یهو رفتم رو هوا...وایییییییییییی تهیونگ
تهیونگ « خوبه دیگه منو میشناسی
میا « اخه هیچ کس جز تو منو مثل دمبل بلند نمیکنه😑
تهیونگ « دوست دختر و همسر آینده امی هر کاری دلم بخواد میکنم..
میا « تهیونگگگگگگگگ
چند روز بعد
کوک « امروز دو تا عروسی داشتیم....عروسی شیپ مورد علاقه امون نامجون و میریا.....و تهیونگ و میا....کت و شلوار مشکی پوشیدم و آیو هم لباسش با من ست بود.....رفتیم و توی سالن منتظر عروس و داماد شدیم.....
راوی « میا و تهیونگ به هم رسیدن و زندگی عاشقانه خوبی رو شروع کردن...ناگفته نماند که آیو و کوک کیک عروسی رو توی سرشون خراب کردن و اوفتادن به جون هم.....یک سال بعد میا و تهیونگ بچه دار شدن و زندگی خوبی رو کنار هم سپری کردن
۶۱۳.۷k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.