فیک کوک ( سرنوشت من) ادامه پارت ۲۲
از زبان ا/ت
خنده تو گلویی کرد و به پایین تنم نگاه کرد بعدش با همون خنده دندون نماش به چشمام نگاه کرد و آروم گفت : خانم کوچولو..اگر من بخوام..میتونم هرکاری با جسم و روحت بکنم پس اینقدر خودتو اذیت نکن
در همین حین در باز شد و آجوما اومد تو فوراً جونگ کوک رو هول دادم عقب خودمم صاف نشستم که آجوما با لبخند روی لبش گفت : عاا ببخشید مزاحمتون شدم ولی کاره مهمی داشتم
سمته جونگ کوک برگشت و گفت : تهیونگ اومده میخواد ببینتت ..جونگ کوک به نشونه تایید حرفش سرش رو تکون داد.. آجوما رفت جونگ کوک هم بلند شد بهم یه چشمک زد همین که در رو بست یه بالش پشتش پرت کردم از حرصم چرا منو میترسونه آخه چه مرگشه
زنگ زدم به آنا چطور دوست جونگ کوک میاد پس دوست منم باید بیاد (( آنا ۳ سال از ا/ت بزرگتره خانواده ا/ت با خانواده آنا دوست بودن و رفت آمد داشتن که آنا و ا/ت دوست میشن ، ا/ت وقتی با آنا دوست صمیمی میشه و اولین دوستش به حساب میومده ۸ سالش بوده و آنا ۱۱ سالش بوده آنا از همه چیز ا/ت خبر داره))
از زبان ا/ت
آنا داره میاد باید خودمو مرتب کنم آروم بلند شدم و رفتم جلوی آینه آخ رنگم مثل چی پریده..هوففف یه هودی سفید با شلوار سفید پوشیدم موهای خیلی بلندم رو باز کردم شونه زدم دمپایی های خرگوشیم رو پوشیدم و رفتم طبقه پایین تهیونگ و جونگ کوک درحال حرف زدن بودن ، رفتم کنارشون تهیونگ تا منو دید بلند شد و خیلی مودبانه سلام داد منم همچنین جونگ کوک گفت : چرا استراحت نکردی
تک خندهای کردم و گفتم : ایشش مگه گذاشتی اومدی تهدید کردی و رفتی
نگاهش جدی شد و گفت : نباید در پاسخ به زبونت چیزی میگفتم و همچنین اون تهدید نبود..هشدار بود
لبخند زدم و گفتم : عه نه بابا ترسوندیم.. خیلی زیاد ترسیدم جناب همسر
اصلا بدون توجه به وجود تهیونگ داشتیم بحث میکردیم بعد از اینکه گلی حرف گفتم و بحث رو خیلی خیلی زیاد پیچوندم بالاخره جواب سوال اولش رو دادم
گفتم : آنا همون دختره که صبح دیدی دوستم داره میاد برای همون
گفت : نمیتونستی اینو از اول بگی
بالاخره صدای زنگ در اومد بلند شدم و در رو باز کردم با شیرینی اومد تو گفت : سلام ا/ت عجقولی چطوری
با اینکه ۳ سال بزرگتر روحیش خیلی بچگانه هست.
گفتم : خوبم
خنده تو گلویی کرد و به پایین تنم نگاه کرد بعدش با همون خنده دندون نماش به چشمام نگاه کرد و آروم گفت : خانم کوچولو..اگر من بخوام..میتونم هرکاری با جسم و روحت بکنم پس اینقدر خودتو اذیت نکن
در همین حین در باز شد و آجوما اومد تو فوراً جونگ کوک رو هول دادم عقب خودمم صاف نشستم که آجوما با لبخند روی لبش گفت : عاا ببخشید مزاحمتون شدم ولی کاره مهمی داشتم
سمته جونگ کوک برگشت و گفت : تهیونگ اومده میخواد ببینتت ..جونگ کوک به نشونه تایید حرفش سرش رو تکون داد.. آجوما رفت جونگ کوک هم بلند شد بهم یه چشمک زد همین که در رو بست یه بالش پشتش پرت کردم از حرصم چرا منو میترسونه آخه چه مرگشه
زنگ زدم به آنا چطور دوست جونگ کوک میاد پس دوست منم باید بیاد (( آنا ۳ سال از ا/ت بزرگتره خانواده ا/ت با خانواده آنا دوست بودن و رفت آمد داشتن که آنا و ا/ت دوست میشن ، ا/ت وقتی با آنا دوست صمیمی میشه و اولین دوستش به حساب میومده ۸ سالش بوده و آنا ۱۱ سالش بوده آنا از همه چیز ا/ت خبر داره))
از زبان ا/ت
آنا داره میاد باید خودمو مرتب کنم آروم بلند شدم و رفتم جلوی آینه آخ رنگم مثل چی پریده..هوففف یه هودی سفید با شلوار سفید پوشیدم موهای خیلی بلندم رو باز کردم شونه زدم دمپایی های خرگوشیم رو پوشیدم و رفتم طبقه پایین تهیونگ و جونگ کوک درحال حرف زدن بودن ، رفتم کنارشون تهیونگ تا منو دید بلند شد و خیلی مودبانه سلام داد منم همچنین جونگ کوک گفت : چرا استراحت نکردی
تک خندهای کردم و گفتم : ایشش مگه گذاشتی اومدی تهدید کردی و رفتی
نگاهش جدی شد و گفت : نباید در پاسخ به زبونت چیزی میگفتم و همچنین اون تهدید نبود..هشدار بود
لبخند زدم و گفتم : عه نه بابا ترسوندیم.. خیلی زیاد ترسیدم جناب همسر
اصلا بدون توجه به وجود تهیونگ داشتیم بحث میکردیم بعد از اینکه گلی حرف گفتم و بحث رو خیلی خیلی زیاد پیچوندم بالاخره جواب سوال اولش رو دادم
گفتم : آنا همون دختره که صبح دیدی دوستم داره میاد برای همون
گفت : نمیتونستی اینو از اول بگی
بالاخره صدای زنگ در اومد بلند شدم و در رو باز کردم با شیرینی اومد تو گفت : سلام ا/ت عجقولی چطوری
با اینکه ۳ سال بزرگتر روحیش خیلی بچگانه هست.
گفتم : خوبم
۱۰۴.۸k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.