(پژمرده)P.34
(9 روز بعد)
سوکهون*ویو
فردا اون کلبه رو میخرم،و باید برم امضا کنم.
(فردا صبح ساعت 9)
سوکهون*ویو
از خواب پاشدم.
رفتم به اون املاک و امضا کردم همه چی رو.
کلبه رو خریدم ولی من فردا جانکوک رو میکشم.
هان سانگ*ویو
توی شرکت بودم.
داخل اتاقم،یهو گویونگ اومد
هان سانگ:مشکلی پیش اومده،خبری از بابام شده
گویونگ:بله،بفرمایید این برگه که میبینید دستمه کپی قلنامه ی کلبه ی چوبی هست که باباتون گرفته
اون برگه رو از دست گویونگ گرفتم،خوندمش بابام یه کلبه ی خیلی کوچیک و چوبی گرفته.
باز داری چیکار میکنی بابا
کوک*ویو
دلم خیلی برای ا/ت تنگ شده دوست دارم ببینمش.
از وقتی با لینا رفتم تو رابطه هر روز خونه مونه الان پیشمه.
نویسنده*ویو
لینا و جانکوک روی تخت جانکوک نشسته بودن.
جانکوک توی گوشیش بود و داشت عکس های ا/ت و خودش رو میدید یواشکی
لینا:قراره کلا تو گوشی باشی،یکم بیا بیرون از گوشیت
کوک:لینا تو هم کل سر گرمیت شده من چیزای دیگه ای هم هستن برو پی اونا مگه من ادم خسته کننده ای واست نیستم خب برو دیگه
لینا:تو خودت اومدی سمت من
کوک:من یه اشتباهی کردم حالا
لینا با شنیدن این حرف جانکوک کیفش رو برداشت و رفت بیرون از اتاق جانکوک
کوک:اه من چرا اینکار رو با خودم کردم،خودم دختری که پیشم بود و عاشقش بودم رو از دست دادم ایکاش حداقل چند روز میگذشت بعد میگفتم.
سوکهون*ویو
فردا اون کلبه رو میخرم،و باید برم امضا کنم.
(فردا صبح ساعت 9)
سوکهون*ویو
از خواب پاشدم.
رفتم به اون املاک و امضا کردم همه چی رو.
کلبه رو خریدم ولی من فردا جانکوک رو میکشم.
هان سانگ*ویو
توی شرکت بودم.
داخل اتاقم،یهو گویونگ اومد
هان سانگ:مشکلی پیش اومده،خبری از بابام شده
گویونگ:بله،بفرمایید این برگه که میبینید دستمه کپی قلنامه ی کلبه ی چوبی هست که باباتون گرفته
اون برگه رو از دست گویونگ گرفتم،خوندمش بابام یه کلبه ی خیلی کوچیک و چوبی گرفته.
باز داری چیکار میکنی بابا
کوک*ویو
دلم خیلی برای ا/ت تنگ شده دوست دارم ببینمش.
از وقتی با لینا رفتم تو رابطه هر روز خونه مونه الان پیشمه.
نویسنده*ویو
لینا و جانکوک روی تخت جانکوک نشسته بودن.
جانکوک توی گوشیش بود و داشت عکس های ا/ت و خودش رو میدید یواشکی
لینا:قراره کلا تو گوشی باشی،یکم بیا بیرون از گوشیت
کوک:لینا تو هم کل سر گرمیت شده من چیزای دیگه ای هم هستن برو پی اونا مگه من ادم خسته کننده ای واست نیستم خب برو دیگه
لینا:تو خودت اومدی سمت من
کوک:من یه اشتباهی کردم حالا
لینا با شنیدن این حرف جانکوک کیفش رو برداشت و رفت بیرون از اتاق جانکوک
کوک:اه من چرا اینکار رو با خودم کردم،خودم دختری که پیشم بود و عاشقش بودم رو از دست دادم ایکاش حداقل چند روز میگذشت بعد میگفتم.
۱.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.