part 9✨️.
part_9✨️.
بعد از بلند شدنش از رو زمین به سمت قسمت های دیگه ای اتاق رفت جالب ترین بخشی که نظرش و جلب کرد حموم اون اتاق بود
همونطور که اطراف و بررسی میکرد براش سوال شد که اونموقع ها هم مگه وان حموم بوده ؟
چون تو حموم اون اتاق یکی از زیباترین وان های سنگی وجود داشت
از حموم بیرون اومد و بقیه ی اتاق هم وارسی کرد
در آخر خودشو روی تخت انداخت و به سقف چوبیش خیره شد
یعنی الان باید ازدواج میکرد ؟ اونم با مردی که هیچ وقت تاحالا ندیده بود ؟
چشماشو رو هم گزاشت تا کمی به موقعیتی که درش گیر افتاده فکر کنه
کم کم داشت خوابش میبرد که در اتاق به صدا در اومد و بعدش لیلی و فرد دیگه ای با سینیه غذا وارد شدن
از سر جاش بلند شد و رو تخت نشست و به اون دوتا زن خیره شد که درحال چیدن غذاش روی میز کنار اتاق بودن بعد از اتمام کارشون زن ناشناس تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت ولی لیلی همونجا کنار میز غذا ایستاده بود
لیلی : بانو غذاتون حاضره
هه رین با اشتهای زیادی که داشت از سر جاش بلند شد و به سمت میز رنگارنگی که از غذا پر بود رفت
پشت صندلی نشست و با اشتها شروع کرد به خوردن غذا
وسطای غذا خوردنش بود که نگاهش به لیلی افتاد که با نگاهی گرسنه به غذاهای روی میز زل زده
هه رین : لیلی تو هم بیا بشین
و با سر به صندلیه کنارش اشاره کرد
لیلی با تعجب و کمی ترس گفت
لیلی : ن...نه ما اجازه نداریم بانو نباید اینکار و بکنم
هه رین با بی حوصلگی دست لیلی رو گرفت و اونو بزور رو صندلی نشوند
هه رین : تو از من دستور میگیری و منم بهت دستور میدم بشینی
کمی بعد هه رین بلاخره تونست افکارش ک سر و سامون بده و سوالایی که ذهنشو درگیر کرده بود از لیلی بپرسه....
بعد از بلند شدنش از رو زمین به سمت قسمت های دیگه ای اتاق رفت جالب ترین بخشی که نظرش و جلب کرد حموم اون اتاق بود
همونطور که اطراف و بررسی میکرد براش سوال شد که اونموقع ها هم مگه وان حموم بوده ؟
چون تو حموم اون اتاق یکی از زیباترین وان های سنگی وجود داشت
از حموم بیرون اومد و بقیه ی اتاق هم وارسی کرد
در آخر خودشو روی تخت انداخت و به سقف چوبیش خیره شد
یعنی الان باید ازدواج میکرد ؟ اونم با مردی که هیچ وقت تاحالا ندیده بود ؟
چشماشو رو هم گزاشت تا کمی به موقعیتی که درش گیر افتاده فکر کنه
کم کم داشت خوابش میبرد که در اتاق به صدا در اومد و بعدش لیلی و فرد دیگه ای با سینیه غذا وارد شدن
از سر جاش بلند شد و رو تخت نشست و به اون دوتا زن خیره شد که درحال چیدن غذاش روی میز کنار اتاق بودن بعد از اتمام کارشون زن ناشناس تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت ولی لیلی همونجا کنار میز غذا ایستاده بود
لیلی : بانو غذاتون حاضره
هه رین با اشتهای زیادی که داشت از سر جاش بلند شد و به سمت میز رنگارنگی که از غذا پر بود رفت
پشت صندلی نشست و با اشتها شروع کرد به خوردن غذا
وسطای غذا خوردنش بود که نگاهش به لیلی افتاد که با نگاهی گرسنه به غذاهای روی میز زل زده
هه رین : لیلی تو هم بیا بشین
و با سر به صندلیه کنارش اشاره کرد
لیلی با تعجب و کمی ترس گفت
لیلی : ن...نه ما اجازه نداریم بانو نباید اینکار و بکنم
هه رین با بی حوصلگی دست لیلی رو گرفت و اونو بزور رو صندلی نشوند
هه رین : تو از من دستور میگیری و منم بهت دستور میدم بشینی
کمی بعد هه رین بلاخره تونست افکارش ک سر و سامون بده و سوالایی که ذهنشو درگیر کرده بود از لیلی بپرسه....
۳.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.