فراموشی* پارت 23
ولی همون موقع مسیر دستشو تکون داد و روی رامپو انداخت.
به وضوح میشد خوشحالی رو تو وجود رامپو دید اما دازای با تعجب نگاش کرد.
رامپو: اصلا من میخوام پیش چویا بشینم.
رامپو از جاش بلند شد و کنار چویا نشست.
چویا از خجالت سرخ شده بود.
یوسانو خندید و بطری رو چرخوند.
دوباره بطری روی چویا و کنجی افتاد.(بدبخت)
چویا: چرا دوباره من؟
کنجی: جرعت یا حقیقت؟
چویا: جرعت.
کنجی: اگه جرعت داری کسی رو که بیشتر از همه دوسش داری رو ببوس.(گونه شو)
چویا از خجالت اب شد.
دازای مطمئن بود که اینبار اونو میبوسه.
چویا چشماشو بست و دوباره خواست دازایو ببوسه ولی چشماشو باز کرد و سرشو برگردوند و اتسوشی رو بوسید.(اتسو پیش رامپو نشسته)
هم اتسو هم چویا از خجالت اب شدن ولی اتسو فهمید که چویا دوسش داره.
دازای هم اینبار خرد شد.(اخی بچم)
چویا: مـ.. من دیگه.. با.. بازی.. نمیکنم.
دازای: اره راست میگه منم بازی نمیکنم.
کنجی هم گفت منم بازی نمیکنم و رفت که با ماسه ها بازی کنه و یه قلعه بسازه.
کنجی: هی چویا بیا قلعه درست کنیم.
چویا: باشه.
رامپو: منم میام
چویا و رامپو میرن و با کنجی قلعه میسازن.
اتسو: چقدر بچه ـن.
دازای: چرا تو نمیری؟
اتسو: مگه من بچه ـم.
دازای: اونا رو نگا مثلا از تو بزرگترن. توهم برو.
اتسو: هاه.. باشه دازای سان.
با کمک همدیگه یه قلعه میسازن.
چویا: این قلعه ـس؟
اتسو: قرار بود قلعه بشه ولی شبیه خرابه ها شد.
رامپو: بیشتر شبیه زباله ـس تا قلعه
کنجی: ولی قشنگه.
یوسانو: ببینم چی ساختین.
چی اینکه فقط یه تپه شنه😂
دازای: بزار ببینم ... یوسانو راست میگه شما اصلا چیزی نساختین.
اتسو و کنجی و کیوکا و تانیزاکی و نائومی میرن تو اب و روی هم اب میریزن.
اتسو: چویا سان شما هم بیایید.
چویا: از خیس شدن خوشم نمیاد.
دازای: مگه میشه کنار ساحل بیای و خیس نشی؟
چویا اروم پاشو تو اب میزاره. اتسوشی کمی اب روش میریزه و چویا هم کمی جلوتر میره و روی اتسوشی اب میریزه.
این بازی تا شب ادامه داشت.
دازای: خستمههه.
چویا: ه.. ه.. هـــــپوچو.(عطسه)
چویا همش پشت سر هم عطسه میکرد.
دازای دستشو روی پیشونی چویا گذاشت و دید داره از تب میسوزه. دازای نگران شد و گفت: فک کنم سرما خوردی.
یوسانو: بزار یه نگا کنم.
یوسانو دستشو روی پیشونی چویا گذاشت و خیلی سریع فهمید سرما خورده.
یوسانو: لباساش خیسه، ممکنه حالشو بدتر کنه. باید لباستو عوض کنی.
دازای: ولی لباس نیوردیم.
یوسانو: خوب زود برمیگردیم خونه. پاشید وسایلا رو جمع کنید.
بعد از اینکه وسایلا رو جمع کردن سوار ماشین شدن. یوسانو یه پتو که همراه خودش اورده بود رو دور چویا انداخت.
دازای: زیادی تب داره.
یوسانو: دازای باید ببریش بیمارستان. من کاری نمیتونم بکنم. کار من فقط خوب کردن زخماس.
ادامه دارد...
به وضوح میشد خوشحالی رو تو وجود رامپو دید اما دازای با تعجب نگاش کرد.
رامپو: اصلا من میخوام پیش چویا بشینم.
رامپو از جاش بلند شد و کنار چویا نشست.
چویا از خجالت سرخ شده بود.
یوسانو خندید و بطری رو چرخوند.
دوباره بطری روی چویا و کنجی افتاد.(بدبخت)
چویا: چرا دوباره من؟
کنجی: جرعت یا حقیقت؟
چویا: جرعت.
کنجی: اگه جرعت داری کسی رو که بیشتر از همه دوسش داری رو ببوس.(گونه شو)
چویا از خجالت اب شد.
دازای مطمئن بود که اینبار اونو میبوسه.
چویا چشماشو بست و دوباره خواست دازایو ببوسه ولی چشماشو باز کرد و سرشو برگردوند و اتسوشی رو بوسید.(اتسو پیش رامپو نشسته)
هم اتسو هم چویا از خجالت اب شدن ولی اتسو فهمید که چویا دوسش داره.
دازای هم اینبار خرد شد.(اخی بچم)
چویا: مـ.. من دیگه.. با.. بازی.. نمیکنم.
دازای: اره راست میگه منم بازی نمیکنم.
کنجی هم گفت منم بازی نمیکنم و رفت که با ماسه ها بازی کنه و یه قلعه بسازه.
کنجی: هی چویا بیا قلعه درست کنیم.
چویا: باشه.
رامپو: منم میام
چویا و رامپو میرن و با کنجی قلعه میسازن.
اتسو: چقدر بچه ـن.
دازای: چرا تو نمیری؟
اتسو: مگه من بچه ـم.
دازای: اونا رو نگا مثلا از تو بزرگترن. توهم برو.
اتسو: هاه.. باشه دازای سان.
با کمک همدیگه یه قلعه میسازن.
چویا: این قلعه ـس؟
اتسو: قرار بود قلعه بشه ولی شبیه خرابه ها شد.
رامپو: بیشتر شبیه زباله ـس تا قلعه
کنجی: ولی قشنگه.
یوسانو: ببینم چی ساختین.
چی اینکه فقط یه تپه شنه😂
دازای: بزار ببینم ... یوسانو راست میگه شما اصلا چیزی نساختین.
اتسو و کنجی و کیوکا و تانیزاکی و نائومی میرن تو اب و روی هم اب میریزن.
اتسو: چویا سان شما هم بیایید.
چویا: از خیس شدن خوشم نمیاد.
دازای: مگه میشه کنار ساحل بیای و خیس نشی؟
چویا اروم پاشو تو اب میزاره. اتسوشی کمی اب روش میریزه و چویا هم کمی جلوتر میره و روی اتسوشی اب میریزه.
این بازی تا شب ادامه داشت.
دازای: خستمههه.
چویا: ه.. ه.. هـــــپوچو.(عطسه)
چویا همش پشت سر هم عطسه میکرد.
دازای دستشو روی پیشونی چویا گذاشت و دید داره از تب میسوزه. دازای نگران شد و گفت: فک کنم سرما خوردی.
یوسانو: بزار یه نگا کنم.
یوسانو دستشو روی پیشونی چویا گذاشت و خیلی سریع فهمید سرما خورده.
یوسانو: لباساش خیسه، ممکنه حالشو بدتر کنه. باید لباستو عوض کنی.
دازای: ولی لباس نیوردیم.
یوسانو: خوب زود برمیگردیم خونه. پاشید وسایلا رو جمع کنید.
بعد از اینکه وسایلا رو جمع کردن سوار ماشین شدن. یوسانو یه پتو که همراه خودش اورده بود رو دور چویا انداخت.
دازای: زیادی تب داره.
یوسانو: دازای باید ببریش بیمارستان. من کاری نمیتونم بکنم. کار من فقط خوب کردن زخماس.
ادامه دارد...
۸.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.