دو پارتی (وقتی عاشق یکی دیگه بودی اما اون.... ) پارت ۱
#فلیکس
#استری_کیدز
روی نیمکت نشسته بودی و با هیجان منتظر دوستت بودی.
مدام به اطراف نگاه میکردی که اگر اومده باشه سریع متوجه بشی و به سمتش بری.
÷ ا.تتتت
روتو به سمتش کردی و لبخندی زدی.
سریع از روی نمیکت بلند شدی و به سمت پسرک رفتی و محکم بغلش کردی.
+ آه....جیسونگااا.....دلم برات تنگ شده بود
جیسونگ لبخندی زد
÷ هوم...منم همینطور
دوباره محکم بغلش کردی و خودت رو به سینش فشردی.
+ آه
لبخندت محو شد و اخمی کردی و محکم به بازوش زدی
÷ ای ای...چته ؟
همچنان با اخم نگاش میکردی
+ چرا اینقدر دیر کردی هاااا؟....میدونی چقدر منتظر بودم
جیسونگ همینطور که بازوش رو گرفته بود آهی کشید و بعد لبخندی زد
÷ متاسفم....باشه....ببخشید
اهمیت از بین رفت و لبخندی زدی و دستش رو گرفتی و به سمت نمیکت بردیش
+ خوب...بشین چون کلی حرف دارم برات
جیسونگ دوست صمیمی و کراشت بود و تو...یک جورایی دوستش داشتی.
مشغول حرف زدن بودی...جیسونگ با لبخند نگاهت میکرد و به حرفات گوش میداد.
شاد بودی و میخندیدی....بدون توجه به اینکه مردی اون نزدیکی از توی ماشین داره با چشمای زهر آلود و سرد نگاهت میکنه.
.
هوا رو به تاریکی بود و از جات بلند شدی ، برای بار آخر در روز جیسونگ رو توی بغلت گرفتی
+ فردا میبینمت
جیسونگ لبخندی زد و ازت خداحافظی کرد و از پارک دور شد.
با لبخند بهش خیره بودی اما بعد از اینکه از دیدنت خارج شد ، زانو کج کردی و به سمت پس کوچه ای که به خونت خطم میشد راه افتادی.
هوا تقریباً تاریک بود و توی این زمان از روز همیشه کوچه های تنگ خلوت بودن.
همینطور که بخاطر روزت لبخندی بر لب داشتی ، قدم قدم راه میرفتی که با گذاشته شدن دستی روی دهنت ، چشمات گشاد شد....بوی تیزی به مشامت خورد و دیدت کم کم تاریک و تیره تر شد و در آخر چیزی جز تاریکی نمیدید.
.
با سرگیجه آروم لای پلکاتو از هم فاصله دادی...سرت کمی درد میکرد و میخواستی دستت رو به سمت سرت ببری اما با حس سفتی چشمات از تعجب باز شد.
روی صندلی نشسته بودی و دستات از پشت بسته شده بود و پاهات هم به پایه های صندلی قفل شده بود.
با ترس به اطراف خیره شدی...درست شبیه یک کارگاه قدیمی و متروکه و خرابه بود...همه جا تاریک بود و نور خیلی کمی فقط از چراغ ضعیف بالای سر تو میومد.
با ترس به هر طرف نگاه میکردی ، دستات رو مدام تکون میدادی تا بلکه بتونی از شر اون طناب ها خلاص بشی ولی هیچ فایده ای نداشت.
_ اینقدر تقلا نکن....فایده نداره
#استری_کیدز
روی نیمکت نشسته بودی و با هیجان منتظر دوستت بودی.
مدام به اطراف نگاه میکردی که اگر اومده باشه سریع متوجه بشی و به سمتش بری.
÷ ا.تتتت
روتو به سمتش کردی و لبخندی زدی.
سریع از روی نمیکت بلند شدی و به سمت پسرک رفتی و محکم بغلش کردی.
+ آه....جیسونگااا.....دلم برات تنگ شده بود
جیسونگ لبخندی زد
÷ هوم...منم همینطور
دوباره محکم بغلش کردی و خودت رو به سینش فشردی.
+ آه
لبخندت محو شد و اخمی کردی و محکم به بازوش زدی
÷ ای ای...چته ؟
همچنان با اخم نگاش میکردی
+ چرا اینقدر دیر کردی هاااا؟....میدونی چقدر منتظر بودم
جیسونگ همینطور که بازوش رو گرفته بود آهی کشید و بعد لبخندی زد
÷ متاسفم....باشه....ببخشید
اهمیت از بین رفت و لبخندی زدی و دستش رو گرفتی و به سمت نمیکت بردیش
+ خوب...بشین چون کلی حرف دارم برات
جیسونگ دوست صمیمی و کراشت بود و تو...یک جورایی دوستش داشتی.
مشغول حرف زدن بودی...جیسونگ با لبخند نگاهت میکرد و به حرفات گوش میداد.
شاد بودی و میخندیدی....بدون توجه به اینکه مردی اون نزدیکی از توی ماشین داره با چشمای زهر آلود و سرد نگاهت میکنه.
.
هوا رو به تاریکی بود و از جات بلند شدی ، برای بار آخر در روز جیسونگ رو توی بغلت گرفتی
+ فردا میبینمت
جیسونگ لبخندی زد و ازت خداحافظی کرد و از پارک دور شد.
با لبخند بهش خیره بودی اما بعد از اینکه از دیدنت خارج شد ، زانو کج کردی و به سمت پس کوچه ای که به خونت خطم میشد راه افتادی.
هوا تقریباً تاریک بود و توی این زمان از روز همیشه کوچه های تنگ خلوت بودن.
همینطور که بخاطر روزت لبخندی بر لب داشتی ، قدم قدم راه میرفتی که با گذاشته شدن دستی روی دهنت ، چشمات گشاد شد....بوی تیزی به مشامت خورد و دیدت کم کم تاریک و تیره تر شد و در آخر چیزی جز تاریکی نمیدید.
.
با سرگیجه آروم لای پلکاتو از هم فاصله دادی...سرت کمی درد میکرد و میخواستی دستت رو به سمت سرت ببری اما با حس سفتی چشمات از تعجب باز شد.
روی صندلی نشسته بودی و دستات از پشت بسته شده بود و پاهات هم به پایه های صندلی قفل شده بود.
با ترس به اطراف خیره شدی...درست شبیه یک کارگاه قدیمی و متروکه و خرابه بود...همه جا تاریک بود و نور خیلی کمی فقط از چراغ ضعیف بالای سر تو میومد.
با ترس به هر طرف نگاه میکردی ، دستات رو مدام تکون میدادی تا بلکه بتونی از شر اون طناب ها خلاص بشی ولی هیچ فایده ای نداشت.
_ اینقدر تقلا نکن....فایده نداره
۳۰.۶k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.