تپش قلب پارت ۲۸
رفتم جلو پسرا منو دیدن ترسیدن خواستن داد بزنن که نزاشتم من:هیششش رفتم جلو پشت تهیونگ یدونه محکم زدم پس کلش قایم شدم تهیونگ:کی بود زد جیمین:نمیدونم توحم زدی تهیونگ:انقدر بد آخه رفتم جلو آیفون تصویری وایسادم که برگشت یه داد زد تهیونگ:ععععععععععع کی اومدی من:از پنجره همه:اوهوم در و زدم من:الو جونگ کوک کوک:عشقم در وا کن من موندم من:بمیرم بیا بالا در و زدم تا بیاد بالا تهیونگ:مثلا قرار بود بیای بهم زنگ بزنی اصلا نگفتی یه داداش داری به اسم وی من:ببخشید خوب الان بیخیال میخوام یه چیزی بهت بگم خصوصی تهیونگ:باشه بریم تو اتاق من:بریم رفتیم من همه چیو به تهیونگ گفتم تهیونگ:چییییی یورا یعنی چی من:هیشش تهیونگ من مجبورم فقط یه ماه وقت دارم برا زنده موندن تهیونگ لطفا بهش جونگ کوک نگو خودم برگشتم بهش میگم تهیونگ:یعنی چی یه ماه من:اگه از یه ماه بگذره من میمیرم بتید قبلش برم لندن برا عمل به جونگ کوک نگفتم تا ازیت شدن منو نبینه تهیونگ:یورا من:تهیونگ اگه میخوای من زنده بمونم باید بزاری برم من امشب ساعت ۳ میرم لندن با سومالیا تهیونگ:خیله خوب من:به جونگ کوک نگیا خودم براش نامه میزارم تهیونگ:آه خواهری چرا اینجوری شدی من:خودمم نمیدونم الانم نباید گریه کنم چون جونگ کوک شک میکنه تهیونگ:باشه بریم بیرون فعلا من:ناراحتم نباش من برمیگردم تهیونگ:قول نمیدم ولی باشه بعد شام رفتیم خونه باید وقتی جونگ کوک میخوابه وسایلامو جمع کنم ساعت ۱ بود که خوابید من بیدار بودم آروم یه نامه نوشتم گذاشتم گوشه آیینه وسایلامو جمع کردم گریه میکردم رفتم جونگ کوک و تو خواب ناز بوسیدم و رفتم بیرون دم در یورا اومد و رفتم سمت فرودگاه من:اومدی ساعت چند پروازمه سومالیا:چهار من:خوبه بریم رفتیم سمت فرودگاه تو ماشین اصلا حالم خوب نبود من:میدونم اگه جونگ کوک صبح پاشه ببینه نیستم و بفهمه رفتم چه حالی میشه سومالیا:درسته من:😭😭😭😭سومالیا:گریه نکن عزیزم همه چی درست میشه من:اگه نتونم برگردم چی اون بدون من میمیره سومالیا سومالیا:فدات شم گریه نکن برمیگردی بهش همه چیو میگی دوباره برمیگردید پیشه هم من:خیلی میترسم دلشوره دارم سومالیا:نباید داشته باشی چون بدتر میشی رسیدیم فرودگاه ساعت چهار شد خداحافظی کردم و رفتم لندن
از زبون جونگ کوک
صبح ساعت هشت بود بیدار شدم دستمو رو تخت کشیدم دیدم یورا نیست پاشدم رفتم همه جارو دنبالش گشتم همه جارو اما نبود رفتم تو اتاق که رو آیینه یه چیزی دیدم رفتم برداشتم نامه بود نامه رو خوندم اشک تو چشمام جمع شد قلبم درد گرفت من:چرا یورا چرا کجا رفتی چطوری تونستی ولم کنی بری رفتم در و کمد و باز کردم نه ساکش بود نه لباساش ساعت چهارم بوده دیگه رفته من:نهههههه یورا 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
از زبون جونگ کوک
صبح ساعت هشت بود بیدار شدم دستمو رو تخت کشیدم دیدم یورا نیست پاشدم رفتم همه جارو دنبالش گشتم همه جارو اما نبود رفتم تو اتاق که رو آیینه یه چیزی دیدم رفتم برداشتم نامه بود نامه رو خوندم اشک تو چشمام جمع شد قلبم درد گرفت من:چرا یورا چرا کجا رفتی چطوری تونستی ولم کنی بری رفتم در و کمد و باز کردم نه ساکش بود نه لباساش ساعت چهارم بوده دیگه رفته من:نهههههه یورا 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
۳۵.۵k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.