P 18
+ار میخواستم بگم آره ولی دلم نمیخواست ازش جدا بشه پس گفتم نه بمون هنوز اینجاست فقط گمش کردم
_باشه
+میگم ا.ت من گرسنمه بریم پایین غذا بخوریم اونم خودش میره
_باشه
+با هم رفتیم طبقه پایین روی صندلي نشستم ا.ت درست رو پاهام نشسته بود و چشماش هم بسته بود انگار خجالت میکشید ولی در عین حال میترسید گفتم ا.ت نمیخوای غذا بخوری
_ چرا الان میخورم باید بریم مدرسه
+دستاش رفت سمت قاشق ولی چون میلرزید نتونست بگیره خودم چاپستیک ها رو با کمی نودل برداشتم بردم سمت دهنش بخور
_خودم
+خودت نمیتونی بیا اینا رو بخور عیب نداره
_باشه تو دلش چرا دروغ بگم خودم خیلی خوشم اومده بود چون احساس میکردم خیلی بهم دیگه نزدیکیم انگار اونم مشکلی باهاش نداشت شاید اونم دوستم داره همونطور که بهم میداد خودش هم میخورد نگاهمون رو از همدیگه نمیگرفتیم و بدون هیچ حرف زدنی غذا رو میخوردیم که تهیونگ ازم پرسید
+ میگم ا.ت وقتی بیدار شدی چرا اونجوری کردی
_خوب راستش رو بخوای وقتی منو یونگی بچه بودیم اون عاشق شکلات بود یه بار مامانم برامون یه شعر یاد داد که توش میگفت من مین مین هستم و عاشق شکلاتم ایی شکلاتی من چرا نمیای پیشم شاید واسه اومدنت باید کلمه طلایی رو بگم چی چی بود اون کلمه حالا یادم اومد میخوام محکم و از ته دل بگم من من عاشششششقققققتتتتممم
+آخرش رو با صدای بلند گفت باعث شد خندم بگیره آخه خیلی کیوت شده بود
_بهم خندید باعث شد منم خندم بگیره یهو گونم رو بوسید
دستم رو روش گذاشتم اون هنوز هم میخندید انگار متوجه نشده بود از روی پاهاش بلند شدم و گفتم باید برم آماده بشم واسه مدرسه
+باشه *چیشد یهو* توی دلش
_درو اتاقم رو بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم خدایا میترسیدم صداش به تهیونگ هم برسه خدا رو شکر چیزی نشد تند تند یه لباس خوشگل پوشیدم امروز هوا خیلی گرم بود بخاطر همین یه لباس راحتی و کمی کوتاه پوشیدم
_باشه
+میگم ا.ت من گرسنمه بریم پایین غذا بخوریم اونم خودش میره
_باشه
+با هم رفتیم طبقه پایین روی صندلي نشستم ا.ت درست رو پاهام نشسته بود و چشماش هم بسته بود انگار خجالت میکشید ولی در عین حال میترسید گفتم ا.ت نمیخوای غذا بخوری
_ چرا الان میخورم باید بریم مدرسه
+دستاش رفت سمت قاشق ولی چون میلرزید نتونست بگیره خودم چاپستیک ها رو با کمی نودل برداشتم بردم سمت دهنش بخور
_خودم
+خودت نمیتونی بیا اینا رو بخور عیب نداره
_باشه تو دلش چرا دروغ بگم خودم خیلی خوشم اومده بود چون احساس میکردم خیلی بهم دیگه نزدیکیم انگار اونم مشکلی باهاش نداشت شاید اونم دوستم داره همونطور که بهم میداد خودش هم میخورد نگاهمون رو از همدیگه نمیگرفتیم و بدون هیچ حرف زدنی غذا رو میخوردیم که تهیونگ ازم پرسید
+ میگم ا.ت وقتی بیدار شدی چرا اونجوری کردی
_خوب راستش رو بخوای وقتی منو یونگی بچه بودیم اون عاشق شکلات بود یه بار مامانم برامون یه شعر یاد داد که توش میگفت من مین مین هستم و عاشق شکلاتم ایی شکلاتی من چرا نمیای پیشم شاید واسه اومدنت باید کلمه طلایی رو بگم چی چی بود اون کلمه حالا یادم اومد میخوام محکم و از ته دل بگم من من عاشششششقققققتتتتممم
+آخرش رو با صدای بلند گفت باعث شد خندم بگیره آخه خیلی کیوت شده بود
_بهم خندید باعث شد منم خندم بگیره یهو گونم رو بوسید
دستم رو روش گذاشتم اون هنوز هم میخندید انگار متوجه نشده بود از روی پاهاش بلند شدم و گفتم باید برم آماده بشم واسه مدرسه
+باشه *چیشد یهو* توی دلش
_درو اتاقم رو بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم خدایا میترسیدم صداش به تهیونگ هم برسه خدا رو شکر چیزی نشد تند تند یه لباس خوشگل پوشیدم امروز هوا خیلی گرم بود بخاطر همین یه لباس راحتی و کمی کوتاه پوشیدم
۴۰.۰k
۲۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.