p:³¹
وسطای غذا بود و داشتم با لذت میخوردم ک با حرف تهیونگ با لپ های پر سرمو اوردم بالا....
تهیونگ:تو.....نمیخوای بدونی پایین راجب چی بحث شد....
همنطور ک زل زده بودم تو چشماش کل غذا رو یه دفعه قورت دادم ک گیر کرد تو گلوم و به سرفه افتادم ...
تهیونگ سریع یه لیوان اب ریخت داد دستم و خوردمش اخیش ...رفت پایین....
تهیونگ:خوبی؟
چرا حس میکنم این از صبح یه چیزی زده ...پرسیدن حالم جز دیالوگاش نبود هااااا...با تعجب سرم و تکون دادم ک اروم کشید عقب و سر جاش نشست...
تهیونگ:جواب سوالم.....نمیدی
ا/ت: خب...چی بگم....این چیزا به من ربط نداره ...خودتون گفتید ...منم دیگ نپرسیدم و البته یکم فض.....کنجکاویتم فعال شده بود ولی....
با دیدن رد خنده چشمام و ریز کردم و صورتش و رصد کردم....این یه چیزیش هست شک ندارم... وقتی چشمام و دید گفت:چیه؟!
ا/ت:شما.....حالتون خوبه...
با عادی شدن حالت چهرش یکم مکث وگفت: ن
توقع نداشتم بگه ن گفتم شاید بگه به تو چه یا بگه خوبم به کوریه چشمت ...کوریه چشم ننه اش ....یعنی نامادریش...
دستشو با خستگی روی صورتش کشید و گفت:ولش کن...
اما یه جرقه ای توی دلم زد انگار حالم گرفته شد دیگ میلم به غذا هم نبود ...یه چیزی توی دلم میگفت...نباید با این همه فکر و خیال رهاش کنم ...تهیونگی ک از هر فرصتی واسه ضایع کردن من و نشون دادن موقعیتم به عنوان یه ندیمه استفاده میکرد حالا رو راست جلوم نشسته و اونقدر فکرش درگیره حالش خراب تلاشی برای ضایع کردن من نداره ...شاید وقتی جوابش صادقانه بود باید وایمیستادم و ارومش میکردم....من حتی اگه میخواستمم نمیتونستم چیزی ازش.... نپرسم...با وجود اینکه خیلی اذیتم کرد و خیلی وقتا باعث گریم شد ولی بازم حس انسان دوستیم نزاشت توی این حال ولش کنم...با گفتن اهم سعی کردم بحث و باز کنم ...اونم سرشو اورد بالا و نگام کرد....
ا/ت:میخوای..... راجب بهش.....حرف بزنیم...
با یکم مکث گفت:میخوای بشنوی ....یعنی حوصلت سر نمیرع...
برای اینکه گرفته نشه سریع گفتم:ن بگو ....دوست دارم بدونم..
اینگار ک حمایتم و حس کرد ...اینکه میتونه اعتماد کنه و بهم بگه برای همین لب از لب باز کرد:چن سال پیش....وقتی ک هنوز توی دانشگاه درس میخوندم ...با دختری به اسم هلن اشنا شدم ...کوک میگفت باهاش نباش میدونست کیه اما من .....من این حرفا حالیم نبود عاشق شده بودم...عاشق دختر خوشگل دانشگاهم ک پسرا واسش سر و دست میشکوندن....اونم بی تمایل نبود به من ...حسش میکردم....واسه همین یه رابطه درست کردیم یه رابطه ای ک (یه نیش خند زد و گفت) بهش میگفتم عشق ...واقعا عاشقش بودم ....سه سال از عمرم و گرفت و موضوع به قدری جدی بود ک حتی تو فکر ازدواج بودم.. ما باهم رابطه ام داشتیم ....درست تو همین اتاق پیش هم ....ولی وقتی فک میکنم با چه هرزه ای این خاطرات و گذروندم دلم میخواد این قسمت از زندگیم پاک شه واسه همیشه ...
ا/ت:هر چی بوده گذشته ....گذشته های تلخ مثل دندون پوسیدس باید بکنیش بندازی دور
اخمای محو رو صورتش نبود اما حال درست درمونیم نداشت...
تهیونگ:تو.....نمیخوای بدونی پایین راجب چی بحث شد....
همنطور ک زل زده بودم تو چشماش کل غذا رو یه دفعه قورت دادم ک گیر کرد تو گلوم و به سرفه افتادم ...
تهیونگ سریع یه لیوان اب ریخت داد دستم و خوردمش اخیش ...رفت پایین....
تهیونگ:خوبی؟
چرا حس میکنم این از صبح یه چیزی زده ...پرسیدن حالم جز دیالوگاش نبود هااااا...با تعجب سرم و تکون دادم ک اروم کشید عقب و سر جاش نشست...
تهیونگ:جواب سوالم.....نمیدی
ا/ت: خب...چی بگم....این چیزا به من ربط نداره ...خودتون گفتید ...منم دیگ نپرسیدم و البته یکم فض.....کنجکاویتم فعال شده بود ولی....
با دیدن رد خنده چشمام و ریز کردم و صورتش و رصد کردم....این یه چیزیش هست شک ندارم... وقتی چشمام و دید گفت:چیه؟!
ا/ت:شما.....حالتون خوبه...
با عادی شدن حالت چهرش یکم مکث وگفت: ن
توقع نداشتم بگه ن گفتم شاید بگه به تو چه یا بگه خوبم به کوریه چشمت ...کوریه چشم ننه اش ....یعنی نامادریش...
دستشو با خستگی روی صورتش کشید و گفت:ولش کن...
اما یه جرقه ای توی دلم زد انگار حالم گرفته شد دیگ میلم به غذا هم نبود ...یه چیزی توی دلم میگفت...نباید با این همه فکر و خیال رهاش کنم ...تهیونگی ک از هر فرصتی واسه ضایع کردن من و نشون دادن موقعیتم به عنوان یه ندیمه استفاده میکرد حالا رو راست جلوم نشسته و اونقدر فکرش درگیره حالش خراب تلاشی برای ضایع کردن من نداره ...شاید وقتی جوابش صادقانه بود باید وایمیستادم و ارومش میکردم....من حتی اگه میخواستمم نمیتونستم چیزی ازش.... نپرسم...با وجود اینکه خیلی اذیتم کرد و خیلی وقتا باعث گریم شد ولی بازم حس انسان دوستیم نزاشت توی این حال ولش کنم...با گفتن اهم سعی کردم بحث و باز کنم ...اونم سرشو اورد بالا و نگام کرد....
ا/ت:میخوای..... راجب بهش.....حرف بزنیم...
با یکم مکث گفت:میخوای بشنوی ....یعنی حوصلت سر نمیرع...
برای اینکه گرفته نشه سریع گفتم:ن بگو ....دوست دارم بدونم..
اینگار ک حمایتم و حس کرد ...اینکه میتونه اعتماد کنه و بهم بگه برای همین لب از لب باز کرد:چن سال پیش....وقتی ک هنوز توی دانشگاه درس میخوندم ...با دختری به اسم هلن اشنا شدم ...کوک میگفت باهاش نباش میدونست کیه اما من .....من این حرفا حالیم نبود عاشق شده بودم...عاشق دختر خوشگل دانشگاهم ک پسرا واسش سر و دست میشکوندن....اونم بی تمایل نبود به من ...حسش میکردم....واسه همین یه رابطه درست کردیم یه رابطه ای ک (یه نیش خند زد و گفت) بهش میگفتم عشق ...واقعا عاشقش بودم ....سه سال از عمرم و گرفت و موضوع به قدری جدی بود ک حتی تو فکر ازدواج بودم.. ما باهم رابطه ام داشتیم ....درست تو همین اتاق پیش هم ....ولی وقتی فک میکنم با چه هرزه ای این خاطرات و گذروندم دلم میخواد این قسمت از زندگیم پاک شه واسه همیشه ...
ا/ت:هر چی بوده گذشته ....گذشته های تلخ مثل دندون پوسیدس باید بکنیش بندازی دور
اخمای محو رو صورتش نبود اما حال درست درمونیم نداشت...
۱۶۱.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.