« تکرار عشق » فصل ۳
« تکرار عشق » فصل ۳
از نظر بکی
چند سال گذشته و دامیان هنوز بر نگشته
آنیا هر روز حالش بدتر میشه ولی من خب سعی میکنم باهاش شوخی کنم یا بهش کار بدم که دامیان رو از یادش ببره چون معلوم نیست که برگرده یانه
آنیا به مدرسه میرسه
آنیا : سلام بکی
بکی : سلام آنیا جان
آنیا : بکی من دیروز هیچی از حرف های استاد هندرسون نفهمیدم
بکی : چون که همش به دامیان فکر میکنی
آنیا : بکی اون بهم قول داد که بر میگرده من هیچ وقت از فکر کردن به اون دست بر نمی دارم
بکی : اما آنیا ...
آنیا میپره وسط حرف بکی
آنیا : اگه میشه الان درمورد این موضوع صحبت نکنیم
بکی : باشه هرجور خودت راحتی
همه میرن سر کلاس
آنیا بکی درحال صحبت کردن
نکته
آنیا :۱۷ سالشه
دامیان و بکی و بقیه : ۱۸ سالشونه
کاتالیا : بکی شنیدی توی مرکز شهر برنامه هست
بکی و آنیا : برنامه ؟
کاتالیا : اره خیلی باحاله مراسم اصلی ساعت ۱۲ ولی شما از ساعت ۹ اونجا باشین یکم خرید
کنیم
انیا و بکی : اوکیه
زنگ آخر
آنیا : خدافظ بکی
بکی : خدافظ آنیا امشب میبینمت
آنیا میرسه خونه
نکته
ماموریت لوید تموم نشده
و هنوز ادامه داره : ببخشید نمیدونم واقعا چجوری ماموریت لوید رو تموم کنم 😅
آنیا : سلام مامان سلام بابا
لوید و یور : سلام آنیا خسته نباشی
آنیا میره تو اتاقش و کاراش رو میکنه
زمان = ساعت ۸٫۵
آنیا : مامان بابا من رفتم
لوید و یور : خوش بگذره
بکی : سلام آنیا بدو سوارشو بریم
آنیا : وایسا عجله نکن
بعد از رسیدن به مرکز شهر
از نظر نویسنده
آنیا و بکی از زرقو برق اونجا نمیتونستن نگاه کنن انقدر که باشکوه بود
بعد از خرید طولانی
آنیا : خسته شدم بیا بریم مراسم اصلی الان شروع میشه
بکی : آنیا فقط یه چیز مونده بخرم الان بر میگردم
آنیا با خنده : بکی همیشگی باشه برو منتظرم
از نظر آنیا
بعد از اینکه بکی رفت
احساس کردم که یه صدای آشنا شنیدم
دست خودم نبود ولی دنبال اون صدا میگشتم میتونستم بین اون همه نفر احساسش کنم تا اینکه فهمیدم صدا از کجا
که یک دفع یه نفر رو با موهای سبز دیدم سریع رفتم پیشش وقتی سرش رو برگشتون ....
بچه ها ببخشید دیروز پارت ندادم وای فایمون تموم شده بود 🥲
از نظر بکی
چند سال گذشته و دامیان هنوز بر نگشته
آنیا هر روز حالش بدتر میشه ولی من خب سعی میکنم باهاش شوخی کنم یا بهش کار بدم که دامیان رو از یادش ببره چون معلوم نیست که برگرده یانه
آنیا به مدرسه میرسه
آنیا : سلام بکی
بکی : سلام آنیا جان
آنیا : بکی من دیروز هیچی از حرف های استاد هندرسون نفهمیدم
بکی : چون که همش به دامیان فکر میکنی
آنیا : بکی اون بهم قول داد که بر میگرده من هیچ وقت از فکر کردن به اون دست بر نمی دارم
بکی : اما آنیا ...
آنیا میپره وسط حرف بکی
آنیا : اگه میشه الان درمورد این موضوع صحبت نکنیم
بکی : باشه هرجور خودت راحتی
همه میرن سر کلاس
آنیا بکی درحال صحبت کردن
نکته
آنیا :۱۷ سالشه
دامیان و بکی و بقیه : ۱۸ سالشونه
کاتالیا : بکی شنیدی توی مرکز شهر برنامه هست
بکی و آنیا : برنامه ؟
کاتالیا : اره خیلی باحاله مراسم اصلی ساعت ۱۲ ولی شما از ساعت ۹ اونجا باشین یکم خرید
کنیم
انیا و بکی : اوکیه
زنگ آخر
آنیا : خدافظ بکی
بکی : خدافظ آنیا امشب میبینمت
آنیا میرسه خونه
نکته
ماموریت لوید تموم نشده
و هنوز ادامه داره : ببخشید نمیدونم واقعا چجوری ماموریت لوید رو تموم کنم 😅
آنیا : سلام مامان سلام بابا
لوید و یور : سلام آنیا خسته نباشی
آنیا میره تو اتاقش و کاراش رو میکنه
زمان = ساعت ۸٫۵
آنیا : مامان بابا من رفتم
لوید و یور : خوش بگذره
بکی : سلام آنیا بدو سوارشو بریم
آنیا : وایسا عجله نکن
بعد از رسیدن به مرکز شهر
از نظر نویسنده
آنیا و بکی از زرقو برق اونجا نمیتونستن نگاه کنن انقدر که باشکوه بود
بعد از خرید طولانی
آنیا : خسته شدم بیا بریم مراسم اصلی الان شروع میشه
بکی : آنیا فقط یه چیز مونده بخرم الان بر میگردم
آنیا با خنده : بکی همیشگی باشه برو منتظرم
از نظر آنیا
بعد از اینکه بکی رفت
احساس کردم که یه صدای آشنا شنیدم
دست خودم نبود ولی دنبال اون صدا میگشتم میتونستم بین اون همه نفر احساسش کنم تا اینکه فهمیدم صدا از کجا
که یک دفع یه نفر رو با موهای سبز دیدم سریع رفتم پیشش وقتی سرش رو برگشتون ....
بچه ها ببخشید دیروز پارت ندادم وای فایمون تموم شده بود 🥲
۳۵۹
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.