رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁸ ¤
________________________________________
ویو " آماندا "
امشب آرتمیس اومده بود تو اتاق من و طبق معمول نخورده مست کرده بودیم😐✌️
بالش پارتی گرفته بودیم
من بالش و میکوبوندم به اون اون به من ،
این اولین شبی بود که توی این یه هفته ای که اینجا بودم بدون گریه میخوابیدم
سعی کردم برای یکبار هم که شده به بدبختیام فکر نکنم
اگر این بچه به دنیا بیاد چی میشه؟؟
من بیماری قلبی داشتم
اگر اونم این مشکل و پیدا کنه چی؟؟
بزار به چیزای خوبش فکر کنیم
این که به من قراره بگه مامان
به آرتمیس خاله ( یاد رمان قبلی افتادم که آرتمیس گفت شاید یهو دیدی خاله شدممممم🤣🤣🤣✌️)
به این یوپ ...... معلومه میگه عمو
اگر دختر بشه اسمشو میزارم بورام
اگر پسر بشه ..... میزارم سوهو
قشنگ میشه
باهم دیگه میریم بیرون
خوش میگذرونیم
چه زندگی خوبی میشه
آرتمیس اونور تخت خوابیده بود من اینور تخت
یهو دیدم بالشو پرت کرد تو صورتم😐
آماندا : روانی چته
آرتمیس : بگیر بکپ دیگه هی داره به زندگی شخمیش فکر میکنه
آماندا : به تو چه
آرتمیس : از حرفم ناراحت شدی؟؟
آماندا : آره
آرتمیس : ناراحت نشو برای بچت خوب نیس
آماندا : میگم بیشعوری میگی نه😐
آرتمیس : ایح ایح ایح ایح ایح😁😁
" فردا "
هوفففففف ساعت ۶
باید بلند شم کارامو بکنم
اول برم این یوپ یا همون ارباب عوضی رو بیدار کنم
بلند شدم و یه هودی مشکی با یه شلوار گشاد مشکی پوشیدم
حقیقت و بگم تو این لباس خیلییییییی راحتم
" اتاق این یوپ "
آماندا : ارباب ، ارباب ، ارباااااب
این یوپ : ( یه متر میپره هوا*) چیه چی شده ، حمله کردن
آماندا : عه بیدار شدی هیچی اومده بودم بیدارت کنم
این یوپ : بهم نگو ارباب یه جوری میشم
آماندا : واااااا 😐 باشه
این یوپ : خب دیگه برو صبحونه مو بیار
رفتم پایین و با یه دختره که بهش میگفتن آجوما آشنا شدم
بهش میخورد سی سالش باشه
دختر خیلی مهربونی بود
وقتی براش زندگی مو تعریف کردم ، اونم مثل من اشک ریخت!!
رفتم صبحونه این یوپ و آماده کردم و بردم تو اتاقش
با احساس نفس تنگی یادم اومد قرص هامو نخوردم بدو بدو رفتم توی اتاقم و قرصامو برداشتم
واییییییییییی
نههههههههه
________________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁸ ¤
________________________________________
ویو " آماندا "
امشب آرتمیس اومده بود تو اتاق من و طبق معمول نخورده مست کرده بودیم😐✌️
بالش پارتی گرفته بودیم
من بالش و میکوبوندم به اون اون به من ،
این اولین شبی بود که توی این یه هفته ای که اینجا بودم بدون گریه میخوابیدم
سعی کردم برای یکبار هم که شده به بدبختیام فکر نکنم
اگر این بچه به دنیا بیاد چی میشه؟؟
من بیماری قلبی داشتم
اگر اونم این مشکل و پیدا کنه چی؟؟
بزار به چیزای خوبش فکر کنیم
این که به من قراره بگه مامان
به آرتمیس خاله ( یاد رمان قبلی افتادم که آرتمیس گفت شاید یهو دیدی خاله شدممممم🤣🤣🤣✌️)
به این یوپ ...... معلومه میگه عمو
اگر دختر بشه اسمشو میزارم بورام
اگر پسر بشه ..... میزارم سوهو
قشنگ میشه
باهم دیگه میریم بیرون
خوش میگذرونیم
چه زندگی خوبی میشه
آرتمیس اونور تخت خوابیده بود من اینور تخت
یهو دیدم بالشو پرت کرد تو صورتم😐
آماندا : روانی چته
آرتمیس : بگیر بکپ دیگه هی داره به زندگی شخمیش فکر میکنه
آماندا : به تو چه
آرتمیس : از حرفم ناراحت شدی؟؟
آماندا : آره
آرتمیس : ناراحت نشو برای بچت خوب نیس
آماندا : میگم بیشعوری میگی نه😐
آرتمیس : ایح ایح ایح ایح ایح😁😁
" فردا "
هوفففففف ساعت ۶
باید بلند شم کارامو بکنم
اول برم این یوپ یا همون ارباب عوضی رو بیدار کنم
بلند شدم و یه هودی مشکی با یه شلوار گشاد مشکی پوشیدم
حقیقت و بگم تو این لباس خیلییییییی راحتم
" اتاق این یوپ "
آماندا : ارباب ، ارباب ، ارباااااب
این یوپ : ( یه متر میپره هوا*) چیه چی شده ، حمله کردن
آماندا : عه بیدار شدی هیچی اومده بودم بیدارت کنم
این یوپ : بهم نگو ارباب یه جوری میشم
آماندا : واااااا 😐 باشه
این یوپ : خب دیگه برو صبحونه مو بیار
رفتم پایین و با یه دختره که بهش میگفتن آجوما آشنا شدم
بهش میخورد سی سالش باشه
دختر خیلی مهربونی بود
وقتی براش زندگی مو تعریف کردم ، اونم مثل من اشک ریخت!!
رفتم صبحونه این یوپ و آماده کردم و بردم تو اتاقش
با احساس نفس تنگی یادم اومد قرص هامو نخوردم بدو بدو رفتم توی اتاقم و قرصامو برداشتم
واییییییییییی
نههههههههه
________________________________________
۴.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.