فن فیک رویای حقیقی پارت ۹
از زبان راوی
فوکوزاو : درسته که شما دیشب تو پارتی با هم یه کار هایی کردین ؟ 😳 آکیرا با سرخی تمام : چه کار هایی آخه رئیس ؟ 😱🫢😳🤯 تانیزاکی : انکار نکنین به خدا دیشب که داشتم از کنار یه اتاق رد می شدم دیدم از داخلش صدای آه و ناله میاد و صداش هم شبیه شما و دازای سان بود 😨🙄 (نتیجه ی اخلاقی : جایی که تانیزاکی و خواهر تُخس اش باشند با کسی اهم اهم نکنید 😅 ) فوکوزاوا : راست میگه ؟ 😳 دازای که سرش رو انداخته بود پایین و با صورتی سرخ که تقریبا بغضش گرفته بود داشت گوش میداد و زبونش بند اومده ( آخی حتی تصورش هم قشنگه 😍 ) آکیرا اومد سر تانیزاکی داد زد و گفت : اصلا به شما ها چه که ما چه غلطایی باهم کردیم ها ؟ اصلا به تو چه هویج ؟ 😡 چیشده ؟ با بچه دار شدن ما مشکلی داری ؟ 🤬 که قبل از اینکه آکیرا بزنه تانیزاکی رو بکشه دازای گرفتش . آکیرا : ولم کن دازای بزار به حسابش برسم 🤬 دازای : بانوی من تمومش کن داری زیاده روی میکنی 😣 عه کونیکیدا کو ؟ 😶 فوکوزاوا : خیلی وقته رفته 😐
از زبان آکیرا
بالاخره دست از سر تانیزاکی برداشتم و رفتیم سراغ کار * پرش زمانی به ساعت ۵ عصر * به دازای گفتم که خسته ام و میرم تو اتاق یکم بخوابم ، وقتی بیدار شدم ساعت ۵ عصر بود ولی هیچکس تو آژانس نبود کم کم داشتم می ترسیدم آخه چطور ممکنه همچین ساعتی هیچکس حتی رئیس هم داخل آژانس نباشن این غیر ممکنه ! یکم که گذشت چشمم به یه نامه افتاد که روی میز دفتر رئیس بود ، توش یه آدرس بود و گفته بود که اگه همین الان به این آدرس نیام آژانس رو رو سرمون خراب میکنه . دیگه چاره ای نداشتم پس ....
پارت ۱۰ رو زود می زارم 😇
فوکوزاو : درسته که شما دیشب تو پارتی با هم یه کار هایی کردین ؟ 😳 آکیرا با سرخی تمام : چه کار هایی آخه رئیس ؟ 😱🫢😳🤯 تانیزاکی : انکار نکنین به خدا دیشب که داشتم از کنار یه اتاق رد می شدم دیدم از داخلش صدای آه و ناله میاد و صداش هم شبیه شما و دازای سان بود 😨🙄 (نتیجه ی اخلاقی : جایی که تانیزاکی و خواهر تُخس اش باشند با کسی اهم اهم نکنید 😅 ) فوکوزاوا : راست میگه ؟ 😳 دازای که سرش رو انداخته بود پایین و با صورتی سرخ که تقریبا بغضش گرفته بود داشت گوش میداد و زبونش بند اومده ( آخی حتی تصورش هم قشنگه 😍 ) آکیرا اومد سر تانیزاکی داد زد و گفت : اصلا به شما ها چه که ما چه غلطایی باهم کردیم ها ؟ اصلا به تو چه هویج ؟ 😡 چیشده ؟ با بچه دار شدن ما مشکلی داری ؟ 🤬 که قبل از اینکه آکیرا بزنه تانیزاکی رو بکشه دازای گرفتش . آکیرا : ولم کن دازای بزار به حسابش برسم 🤬 دازای : بانوی من تمومش کن داری زیاده روی میکنی 😣 عه کونیکیدا کو ؟ 😶 فوکوزاوا : خیلی وقته رفته 😐
از زبان آکیرا
بالاخره دست از سر تانیزاکی برداشتم و رفتیم سراغ کار * پرش زمانی به ساعت ۵ عصر * به دازای گفتم که خسته ام و میرم تو اتاق یکم بخوابم ، وقتی بیدار شدم ساعت ۵ عصر بود ولی هیچکس تو آژانس نبود کم کم داشتم می ترسیدم آخه چطور ممکنه همچین ساعتی هیچکس حتی رئیس هم داخل آژانس نباشن این غیر ممکنه ! یکم که گذشت چشمم به یه نامه افتاد که روی میز دفتر رئیس بود ، توش یه آدرس بود و گفته بود که اگه همین الان به این آدرس نیام آژانس رو رو سرمون خراب میکنه . دیگه چاره ای نداشتم پس ....
پارت ۱۰ رو زود می زارم 😇
۳.۸k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.