چند پارتی: نام:"من فقط توجه میخوام!" :پارت آخر"
Part ⁷
*****
_:نههه...تُ عم منو ترک نمیکنی پرنسس نهههه...*داد_پرستارا از اتاق بیرونش کردن>
* ² ساعت بعد *
"تهیونگ":
×:انقد اشک نریز....
"_:نمیتونم...تُ کِ غریبه نیستی، یِ شبایی تو زندگی هست که آدمیزاد تا خرخره پر از نیازه، نیاز به شنیدن و قضاوت نشدن، نیاز به دستی کِ
از این لجن تنهایی نجاتش بده، اون شبی کِ هیچ وقت صبح نمیشه؛ هر آدمی که اون شبو تنها بگذرونه، از فردا یه آدم جدیده...من براش پدر خوبی نبودم اون موقع کِ نیازم داشت نبودم...نبودم..."
" راوی:یکهو پرستارا سمت اتاق عمل رفتن..."
* ⁴ سال بعد *
"سومی:داشتم زندگیمو میکردم یهو پیداش شد,
غرق دنیای دخترونه ام بودم که اومد همون موقع ها بودم سر از عشق و عاشقی درنمیاوردم....
با پیامی که داد تو دلم کیلو کیلو قند آب کردن,
گف دوسم داره میگفت خیلی وقته دلش پی دلم گیرع میگفت میخاد باهم باشیم....
اولش کلی ذوقشو داشتم یکم که گذشت ترسیدم ،ک نکنه بخواد ازم سواستفاده کنه یا بخاد با دوستاش آبرومو ببره....
دو دل شده بودم پسش زدم نه یه بار نه دوبار بلکه بارها و بارها از خودم روندمش:)
ولی نرفت هیچوقت جامو با شخص دیگه ای پُر نکرد با اینکه کار خیلی راحتی بود براش اما نکرد....
شاید همینش بود که اونو خیلی جذاب تر از بقیه پسرا کرده بود ، قیافه معمولی داشت تیپش مدل حرف زدناش همه معمولی بود جوری که معلوم بود تا حالا با هیچ دختری برخورد نداشته ...
دروغ چرا داشتم از ذوق زیاد پس میفتادم از اینکه شده بودم عشق اول یه پسر که همه جوره عاشقمه هیچ جوره تنهام نمیزاره.
با عشق زیادش منم عاشق خودش کرد و این بود شروع رابطه عاشقانه منو و اون
یواشکی بیرون رفتنامون چت های شبانه خنده های از سر ذوقمون قهرامون خیلی زود آشتی کردنامون همشون برام یه جور خاصی شیرین بودن .*✨️🙃>
اینقدر عاشق هم بودیم که هیچکس و هیچ چیز نتونست جدامون کنه و بالاخره اولین روزهای پاییز بود ک سر یه بحث باهم قهر کردیم اونم انگار از خداش بود ک من دیگه پیشش نیستم 🚶♀️
سخت بود بابا... گاهی هم خیلی خیلی سخت بود که عشقمونو پایدار نگه داریم اما نشد، خیلی دوسش داشتم و هنوزم دارم:)
میخاستم بت زودتر بگم...اما میترسیدم از خودت منو برونی بابا:)"
تهیونگ جرعه ای از قهوه شو نوشید و ب طرف دخترش رفت...
اونو ب آغوش کشید و لب زد:
"تهیونگ:فرشته دوست داشتنی من
تو یکی از زیباترین معجزات زندگی من هستی,
یکی از بزرگترین شادیهایی ک من تاالان درک کردم,
و یکی از دلایلی ک روشنی و خنده و شادی بیشتری در جهانم وجود داره,
بعد اون وقت تُ فک مبکنی از خودم دورت کنم؟بعدشم...اون پسره غلط کرده با قلب پرنسس کیم بازی کرده...خودن جِرِش میدم,فرشته خوشگل من
تُ یک تکه کوچک از بهشت هستی!
ک از آسمون جدا شده...
یک مشت شادی...
دوستت دارم پرنسس کیم:)"
نظر؟
*****
_:نههه...تُ عم منو ترک نمیکنی پرنسس نهههه...*داد_پرستارا از اتاق بیرونش کردن>
* ² ساعت بعد *
"تهیونگ":
×:انقد اشک نریز....
"_:نمیتونم...تُ کِ غریبه نیستی، یِ شبایی تو زندگی هست که آدمیزاد تا خرخره پر از نیازه، نیاز به شنیدن و قضاوت نشدن، نیاز به دستی کِ
از این لجن تنهایی نجاتش بده، اون شبی کِ هیچ وقت صبح نمیشه؛ هر آدمی که اون شبو تنها بگذرونه، از فردا یه آدم جدیده...من براش پدر خوبی نبودم اون موقع کِ نیازم داشت نبودم...نبودم..."
" راوی:یکهو پرستارا سمت اتاق عمل رفتن..."
* ⁴ سال بعد *
"سومی:داشتم زندگیمو میکردم یهو پیداش شد,
غرق دنیای دخترونه ام بودم که اومد همون موقع ها بودم سر از عشق و عاشقی درنمیاوردم....
با پیامی که داد تو دلم کیلو کیلو قند آب کردن,
گف دوسم داره میگفت خیلی وقته دلش پی دلم گیرع میگفت میخاد باهم باشیم....
اولش کلی ذوقشو داشتم یکم که گذشت ترسیدم ،ک نکنه بخواد ازم سواستفاده کنه یا بخاد با دوستاش آبرومو ببره....
دو دل شده بودم پسش زدم نه یه بار نه دوبار بلکه بارها و بارها از خودم روندمش:)
ولی نرفت هیچوقت جامو با شخص دیگه ای پُر نکرد با اینکه کار خیلی راحتی بود براش اما نکرد....
شاید همینش بود که اونو خیلی جذاب تر از بقیه پسرا کرده بود ، قیافه معمولی داشت تیپش مدل حرف زدناش همه معمولی بود جوری که معلوم بود تا حالا با هیچ دختری برخورد نداشته ...
دروغ چرا داشتم از ذوق زیاد پس میفتادم از اینکه شده بودم عشق اول یه پسر که همه جوره عاشقمه هیچ جوره تنهام نمیزاره.
با عشق زیادش منم عاشق خودش کرد و این بود شروع رابطه عاشقانه منو و اون
یواشکی بیرون رفتنامون چت های شبانه خنده های از سر ذوقمون قهرامون خیلی زود آشتی کردنامون همشون برام یه جور خاصی شیرین بودن .*✨️🙃>
اینقدر عاشق هم بودیم که هیچکس و هیچ چیز نتونست جدامون کنه و بالاخره اولین روزهای پاییز بود ک سر یه بحث باهم قهر کردیم اونم انگار از خداش بود ک من دیگه پیشش نیستم 🚶♀️
سخت بود بابا... گاهی هم خیلی خیلی سخت بود که عشقمونو پایدار نگه داریم اما نشد، خیلی دوسش داشتم و هنوزم دارم:)
میخاستم بت زودتر بگم...اما میترسیدم از خودت منو برونی بابا:)"
تهیونگ جرعه ای از قهوه شو نوشید و ب طرف دخترش رفت...
اونو ب آغوش کشید و لب زد:
"تهیونگ:فرشته دوست داشتنی من
تو یکی از زیباترین معجزات زندگی من هستی,
یکی از بزرگترین شادیهایی ک من تاالان درک کردم,
و یکی از دلایلی ک روشنی و خنده و شادی بیشتری در جهانم وجود داره,
بعد اون وقت تُ فک مبکنی از خودم دورت کنم؟بعدشم...اون پسره غلط کرده با قلب پرنسس کیم بازی کرده...خودن جِرِش میدم,فرشته خوشگل من
تُ یک تکه کوچک از بهشت هستی!
ک از آسمون جدا شده...
یک مشت شادی...
دوستت دارم پرنسس کیم:)"
نظر؟
۳۵.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.