به هم خواهیم رسید پارت ۲
♡پارت ۲♡
چشمام چند بار پلک خورد تا تونستم بازشون کنم
تویی یه اتاقک طوسی رنگ بودم که خیلی دلگیر و تنگ بود انگار که میتونستی توی عمق غمگین اتاق محو بشی
وقتی تک تک اعضای بدنم بیدار شدن، تازه به خودم می اومدم فهمیدم به صندلی بسته شدم دهنم بسته بود و یکی روی صندلی روبه روی در اتاقک که چند متر با من فاصله داشت پا باز نشسته بود
ترس تو وجودم سرشار شده بود شروع کردم به فریاد که البته بی نتیجه بود چون با دستمال روی دهنم کمک خواستن ها خفه میشدن
پس اون فرشته چی شد نکنه کسیه که رو بروم نشسته...
پس چرا مثل شیطان تو تاریکی محو شده و با نگاهی سنگین چشم ازم برنمیداره؟
تو همین حال که با تکون خوردنام منتظر ری اکشنی از اون شیطان سرد بودم. از جاش بلند شد آروم از زیر تاریکی به سمت نور اومد و صورتش نمایان شد
کی رو برای خودم شیطان کردم چهره مرد مثل یک مادر مهربون و مثل یک بچه زیبا بود
ولی در عین حال توی نگاه سردش کل اعضای بدنت قندیل میبست
صورتش برام ترسناک بود توی ذهنم تاحالا همچین آدمی ندیده بودم
همونقدر زیبا و معصوم ولی در عین حال سرد و ترسناک
آنقدر محو زیبایی های صورتش شده بودم که هیچ حرکتی از خودم نشون نمی دادم
سمت من اومد و روی زانو هاش نشست دستشو زیر چونم قرار داد و سرمو به چپ و راست چرخوند انگار که میخواست صورتمو آنالیز کنه با دقت به کل اجزای صورتم نگاه میکرد که سرمو چرخوندم وبهش اجازه ندادم دستشو روی صورتم بزاره
دستشو مشت کرد و پایین برد ولی هنوز لبخند محوش روی صورتش مونده بود
-خوب هرزه خوبی هستی
چی میگفت منظورش من بودم کجای رفتار و قیافه من به یک هرزه تشبیه می شد ؟
یه تکونی به خودم دادم و باز شروع به فریاد های خفه بی نتیجه کردم
-انقدر خودتو خسته نکن
بعد دستشو سمت پشت سرم برد و دهن بندمو باز کرد
بلا فاصله شروع به فریاد زدن کردم
+کمکککک
-هیییش آروم باااش گفتم کسی صداتو نمیشنوه دختر جون
+خواهش میکنم بزار برم من کاری نکر....
آروم دست سرد و رگ دار و سفیدشو روی لبام گذاشت و مانع ادامه حرفم شد
-هییش من کاریت ندارم راحت باش فقط میخوام پیش من بمونی
+تو کی هستی
-من یکی از رئیس های مافیای سئول هستم
+چ چی
-اینجا امارته منه
+من به چه کارت میام
بلند شد و پشت به من کرد و شروع به حرف زدن کرد
-من خیلی تنهام تو رو توی خیابون پیدا کردم نترس کاریت ندارم فقط میخوام پیشم بمونی
+به عنوان؟
-یه دوست یا خدمتکار البته بد گفتم فقط تو کار های خونه کمکم کن منم انجام میدم
+مگه خودت خدمتکار نداری نمیتونی با اونا دوست باشی
-اونا سنجش دوست بودنشون با پولای من تنظیم میشه
+از کجا میدونی من اینطوری نیستم
-فکر کردی الکی یه نفر و به امارتم راه میدم؟
+دربارم تحقیق کردی
-بله
بعد چند ثانیه سکوت شروع کرد
-خودت دوست نداری پیش من باشی
+آدم مغروری مثل تو
-من مغرورم؟
+بیشتر از چیزی که فکرشو کنی
از همین الانشم فهمیده بودم که یه آدم متفاوت درونش زندست ولی زندانی کسی که اگر کسی کمکش نکنه نمیتونه این نقاب سرد و خشن رو که اصلا با قیافه و ظاهرش نمیاد رو بشکونه و خود واقعیش رو نشون بده
من هم که دیگه کسی رو نداشتم و در این مرحله یا باید با این مرد اخمو کنار میومدم یا اینکه میمردم
+اسمت چیه
-مین یونگی میتونی شوگا صدام کنی اسم کاریمه
+به قیافه عبوثت نمیخوره
-مرسی از تعریف ها و تمجید هات از وقتی دهن باز کردی
لبخندی زدم به نشونه این که بهش شانس دادم
+قبوله
-چی
+تو باغیا
-اون که قبول کردن نمیخواست مجبوری
زیر لب گفتم
+همینه تنهایی
-ببخشید خانم فکر کردین من کرم
+نه فقط با خودم حرف میزدم
بعد چند ثانیه نگاه کردن به من متوجه شدم که نمیفهمه باید دستامو باز کنه با تکون دادن خودم بهش فهموندم
-اوه فراموشش کردم
سمتم اومد دستمو باز کرد و کمکم کرد بلند بشم
-میخوای بهت اتاقتو نشون بدم
+آره
بعد دنبالش راه افتادم و از پله ها بالا رفتیم از عظمت این امارت قول پیکر دهنم باز مونده بود وقتی به یه اتاق همراهیم کرد درو بدون خداحافظی بست و بیرون رفت این پسر انگار آدابو بلد نبود یا شاید شعورش به اینجاها نمی کشید
پنجره رو باز کردم دنبال گوشیم گشتم که روی مبل کنار تخت پیداش کردم ساعتو نگاه کردم ۱۰ صبح بود دلم قار و قور می کرد زیادی گشنم بود پس از پله ها پایین رفتم تا یونگیو پیدا کنم تو دلم ترس بود که شاید خوشش نیاد که سریع از اتاقم بیرون اومدم و مثل سرکشا دنبال کنجکاوی و دردسرم
.پایان.
چشمام چند بار پلک خورد تا تونستم بازشون کنم
تویی یه اتاقک طوسی رنگ بودم که خیلی دلگیر و تنگ بود انگار که میتونستی توی عمق غمگین اتاق محو بشی
وقتی تک تک اعضای بدنم بیدار شدن، تازه به خودم می اومدم فهمیدم به صندلی بسته شدم دهنم بسته بود و یکی روی صندلی روبه روی در اتاقک که چند متر با من فاصله داشت پا باز نشسته بود
ترس تو وجودم سرشار شده بود شروع کردم به فریاد که البته بی نتیجه بود چون با دستمال روی دهنم کمک خواستن ها خفه میشدن
پس اون فرشته چی شد نکنه کسیه که رو بروم نشسته...
پس چرا مثل شیطان تو تاریکی محو شده و با نگاهی سنگین چشم ازم برنمیداره؟
تو همین حال که با تکون خوردنام منتظر ری اکشنی از اون شیطان سرد بودم. از جاش بلند شد آروم از زیر تاریکی به سمت نور اومد و صورتش نمایان شد
کی رو برای خودم شیطان کردم چهره مرد مثل یک مادر مهربون و مثل یک بچه زیبا بود
ولی در عین حال توی نگاه سردش کل اعضای بدنت قندیل میبست
صورتش برام ترسناک بود توی ذهنم تاحالا همچین آدمی ندیده بودم
همونقدر زیبا و معصوم ولی در عین حال سرد و ترسناک
آنقدر محو زیبایی های صورتش شده بودم که هیچ حرکتی از خودم نشون نمی دادم
سمت من اومد و روی زانو هاش نشست دستشو زیر چونم قرار داد و سرمو به چپ و راست چرخوند انگار که میخواست صورتمو آنالیز کنه با دقت به کل اجزای صورتم نگاه میکرد که سرمو چرخوندم وبهش اجازه ندادم دستشو روی صورتم بزاره
دستشو مشت کرد و پایین برد ولی هنوز لبخند محوش روی صورتش مونده بود
-خوب هرزه خوبی هستی
چی میگفت منظورش من بودم کجای رفتار و قیافه من به یک هرزه تشبیه می شد ؟
یه تکونی به خودم دادم و باز شروع به فریاد های خفه بی نتیجه کردم
-انقدر خودتو خسته نکن
بعد دستشو سمت پشت سرم برد و دهن بندمو باز کرد
بلا فاصله شروع به فریاد زدن کردم
+کمکککک
-هیییش آروم باااش گفتم کسی صداتو نمیشنوه دختر جون
+خواهش میکنم بزار برم من کاری نکر....
آروم دست سرد و رگ دار و سفیدشو روی لبام گذاشت و مانع ادامه حرفم شد
-هییش من کاریت ندارم راحت باش فقط میخوام پیش من بمونی
+تو کی هستی
-من یکی از رئیس های مافیای سئول هستم
+چ چی
-اینجا امارته منه
+من به چه کارت میام
بلند شد و پشت به من کرد و شروع به حرف زدن کرد
-من خیلی تنهام تو رو توی خیابون پیدا کردم نترس کاریت ندارم فقط میخوام پیشم بمونی
+به عنوان؟
-یه دوست یا خدمتکار البته بد گفتم فقط تو کار های خونه کمکم کن منم انجام میدم
+مگه خودت خدمتکار نداری نمیتونی با اونا دوست باشی
-اونا سنجش دوست بودنشون با پولای من تنظیم میشه
+از کجا میدونی من اینطوری نیستم
-فکر کردی الکی یه نفر و به امارتم راه میدم؟
+دربارم تحقیق کردی
-بله
بعد چند ثانیه سکوت شروع کرد
-خودت دوست نداری پیش من باشی
+آدم مغروری مثل تو
-من مغرورم؟
+بیشتر از چیزی که فکرشو کنی
از همین الانشم فهمیده بودم که یه آدم متفاوت درونش زندست ولی زندانی کسی که اگر کسی کمکش نکنه نمیتونه این نقاب سرد و خشن رو که اصلا با قیافه و ظاهرش نمیاد رو بشکونه و خود واقعیش رو نشون بده
من هم که دیگه کسی رو نداشتم و در این مرحله یا باید با این مرد اخمو کنار میومدم یا اینکه میمردم
+اسمت چیه
-مین یونگی میتونی شوگا صدام کنی اسم کاریمه
+به قیافه عبوثت نمیخوره
-مرسی از تعریف ها و تمجید هات از وقتی دهن باز کردی
لبخندی زدم به نشونه این که بهش شانس دادم
+قبوله
-چی
+تو باغیا
-اون که قبول کردن نمیخواست مجبوری
زیر لب گفتم
+همینه تنهایی
-ببخشید خانم فکر کردین من کرم
+نه فقط با خودم حرف میزدم
بعد چند ثانیه نگاه کردن به من متوجه شدم که نمیفهمه باید دستامو باز کنه با تکون دادن خودم بهش فهموندم
-اوه فراموشش کردم
سمتم اومد دستمو باز کرد و کمکم کرد بلند بشم
-میخوای بهت اتاقتو نشون بدم
+آره
بعد دنبالش راه افتادم و از پله ها بالا رفتیم از عظمت این امارت قول پیکر دهنم باز مونده بود وقتی به یه اتاق همراهیم کرد درو بدون خداحافظی بست و بیرون رفت این پسر انگار آدابو بلد نبود یا شاید شعورش به اینجاها نمی کشید
پنجره رو باز کردم دنبال گوشیم گشتم که روی مبل کنار تخت پیداش کردم ساعتو نگاه کردم ۱۰ صبح بود دلم قار و قور می کرد زیادی گشنم بود پس از پله ها پایین رفتم تا یونگیو پیدا کنم تو دلم ترس بود که شاید خوشش نیاد که سریع از اتاقم بیرون اومدم و مثل سرکشا دنبال کنجکاوی و دردسرم
.پایان.
۳۰.۷k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.