عشق درسایه سلطنت پارت 164
با جدا شدن دستش احساس کردم دیگه پام رو زمین نیست. احساس میکردم زیر پاهام خالیه تکونی خوردم و چشمام رو بستم..چم شد؟ چشماش چی کار کرد باهام؟
همه خم شدن تا تهیونگ کاملا دور شه و بعد نوازنده ها آهنگ
جدیدی رو شروع کردن و دوباره رقص و خنده بالا رفت..
وایستادم و مسیر رفته تهیونگ رو نگاه کردم و بعد سر بلند کردم و به بالکن نگاه کردم
4 تا اعجوبه با غیض و خشم و شاید ترس نظاره گر صحنه بودن و کاترین و جسیکا با ذوق و مهربون بهم لبخند میزدن و چشماشون خندون بود..باز به مسیر رفته تهیونگ نگاه کردم..
دیگه حوصله موندن اونجا رو نداشتم و ازشون فاصله گرفتم..
تهیونگ كل اون روز در حال رسیدگی به امور مملکت بود. فردا شب اون روز رقص داشتم اماده میشدم که برم بخوابم که نامجون اومد تو اتاقم و گفت اعلاحضرت به سالن احضارم کرده..
متعجب با نامجون راهی سالن شدم واه...اینجا چه خبره؟
هیچ خدمتکار و نگهبانی توی سالن نبود و سالن روشن و تو قسمت نیمه تاریک سالن نوازنده ها نشسته بودن..
با تعجب نگاهم رو روی تهیونگ کشیدم که وسط سالن روی
صندلی نشسته بود..
تهیونگ: بيا جلوتر...
رفتم جلوتر و تعظیم کردم بلند شد و اشاره ای به نوازندهها کرد و اونا شروع به نواختن کردن..
تهیونگ: برقص...
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم
مری: چیکار کنم؟
لبخند باریکی زد و گفت
تهیونگ: برقص.. میخوام ببینم..
لبخندی زدم و گفتم
مری: دلیلی نداره..
و خواستم برم که گفت
تهیونگ: خواهش نکردم.. دستور دادم..
برگشتم نگاش کردم و گفتم
مری: پس دوباره سوء استفاده های شاهانه...
چشماش رو تنگ کرد..
مری: اگه نرقصم چی میشه؟
رفتم جلوتر ادامه دادم
مری:میگین زندانیم کنن؟
نزدیکش و ایستادم و گفتم
مری: یا اینکه میدین سرم رو قطع کنن ؟؟
خندیدم و روی یه دایره ی فرضی دورش چرخیدم و شیطون گفتم
مری: قشنگه ها ... تو کشور میپیچه که پادشاه همسرش رو به خاطر نرقصیدن ک*شت...
بلندتر و با شیطنت خندیدم و باز دورش چرخیدم باز چرخیدم که وقتی از جلوش رد شدم دستش نرم روی انگشتهای دستم کشیده شد و وقتی تقریبا رسیدم به کنارش و خواستم برم پشتش که انگشتاش رو روی دستم محکم کرد و منو کشید سمت خودش چرخوندم و بعد پرت شدم سمتش و دستام روی سینه اش قرار گرفت..
تهیونگ: اره... قشنگ میشه... اونوقت همه میفهمن عواقب
سرپیچی از دستور یه پادشاه یعنی چی..
جدی تو چشمام خیره شد..
مری: ازم چی میخواین پادشاه؟
پادشاه رو غلیظ گفتم..
تهیونگ: چیز زیادی نمیخوام... برقص.. میبینی اونقدرها هم سخت گیر نیستم..
مری: چرا؟
میخواستم ازش اعتراف بگیرم..
تهیونگ: عادت ندارم برای کارهام دلیل بیارم
مری: ولى من عادت دارم دلیل بشنوم..
مکثی کردم و با شیطنت گفتم
مری: در ضمن من اصلا رقصیدن بلد نیستم.. اصلا تا حالا نرقصیدم..
لبخندی رو لبش جا خوش کرد و گفت
تهیونگ:...
همه خم شدن تا تهیونگ کاملا دور شه و بعد نوازنده ها آهنگ
جدیدی رو شروع کردن و دوباره رقص و خنده بالا رفت..
وایستادم و مسیر رفته تهیونگ رو نگاه کردم و بعد سر بلند کردم و به بالکن نگاه کردم
4 تا اعجوبه با غیض و خشم و شاید ترس نظاره گر صحنه بودن و کاترین و جسیکا با ذوق و مهربون بهم لبخند میزدن و چشماشون خندون بود..باز به مسیر رفته تهیونگ نگاه کردم..
دیگه حوصله موندن اونجا رو نداشتم و ازشون فاصله گرفتم..
تهیونگ كل اون روز در حال رسیدگی به امور مملکت بود. فردا شب اون روز رقص داشتم اماده میشدم که برم بخوابم که نامجون اومد تو اتاقم و گفت اعلاحضرت به سالن احضارم کرده..
متعجب با نامجون راهی سالن شدم واه...اینجا چه خبره؟
هیچ خدمتکار و نگهبانی توی سالن نبود و سالن روشن و تو قسمت نیمه تاریک سالن نوازنده ها نشسته بودن..
با تعجب نگاهم رو روی تهیونگ کشیدم که وسط سالن روی
صندلی نشسته بود..
تهیونگ: بيا جلوتر...
رفتم جلوتر و تعظیم کردم بلند شد و اشاره ای به نوازندهها کرد و اونا شروع به نواختن کردن..
تهیونگ: برقص...
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم
مری: چیکار کنم؟
لبخند باریکی زد و گفت
تهیونگ: برقص.. میخوام ببینم..
لبخندی زدم و گفتم
مری: دلیلی نداره..
و خواستم برم که گفت
تهیونگ: خواهش نکردم.. دستور دادم..
برگشتم نگاش کردم و گفتم
مری: پس دوباره سوء استفاده های شاهانه...
چشماش رو تنگ کرد..
مری: اگه نرقصم چی میشه؟
رفتم جلوتر ادامه دادم
مری:میگین زندانیم کنن؟
نزدیکش و ایستادم و گفتم
مری: یا اینکه میدین سرم رو قطع کنن ؟؟
خندیدم و روی یه دایره ی فرضی دورش چرخیدم و شیطون گفتم
مری: قشنگه ها ... تو کشور میپیچه که پادشاه همسرش رو به خاطر نرقصیدن ک*شت...
بلندتر و با شیطنت خندیدم و باز دورش چرخیدم باز چرخیدم که وقتی از جلوش رد شدم دستش نرم روی انگشتهای دستم کشیده شد و وقتی تقریبا رسیدم به کنارش و خواستم برم پشتش که انگشتاش رو روی دستم محکم کرد و منو کشید سمت خودش چرخوندم و بعد پرت شدم سمتش و دستام روی سینه اش قرار گرفت..
تهیونگ: اره... قشنگ میشه... اونوقت همه میفهمن عواقب
سرپیچی از دستور یه پادشاه یعنی چی..
جدی تو چشمام خیره شد..
مری: ازم چی میخواین پادشاه؟
پادشاه رو غلیظ گفتم..
تهیونگ: چیز زیادی نمیخوام... برقص.. میبینی اونقدرها هم سخت گیر نیستم..
مری: چرا؟
میخواستم ازش اعتراف بگیرم..
تهیونگ: عادت ندارم برای کارهام دلیل بیارم
مری: ولى من عادت دارم دلیل بشنوم..
مکثی کردم و با شیطنت گفتم
مری: در ضمن من اصلا رقصیدن بلد نیستم.. اصلا تا حالا نرقصیدم..
لبخندی رو لبش جا خوش کرد و گفت
تهیونگ:...
۲۲.۷k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.