رمان عشق مخفیانه 🖤🤍⛓️
رمان عشق مخفیانه 🖤🤍⛓️
پارت ۳
ارسلان : از توی اتاقم صدای شکستن شیشه اومد رفتم بالا تو اتاقم ببینم چه خبره
دیانا :ارباب اومد تو داشتم از ترس سکته می کردم که ... سیاهی مطلق
ارسلان : دیانا بیهوش شد فکر کنم از من ترسیده ، غرورم رو شکستم و بغلش کردم بردمش پایین به نیکا گفتم دستش رو پانسمان کن
نیکا : ارباب دیانا چش شد
ارسلان: رفتم تو اتاق شیشه ی عطرم رو شکنده بود هیچی بهش نگفتم از هوش رفت
نیکا : ارباب فکر کنم دیانا از شما میترسه
ارسلان : حق داره بترسه
...
نیکا: دیانا به هوش اومد، سلام دیانا
دیانا: سلام ، نیکا چی شده من توی اتاق بودم چرا اینجا ظاهر شدم
نیکا: تو از هوش رفتی و ارباب بغلت کرد اوردت پایین
دیانا : ارباب ، ارباب کجاست باید ازش معذرت خواهی کنم ، هل شدم بلند شدم رفتم سمت اتاق ارباب که پام گیر کرد و افتادم تو بغل ارباب ... وای شت زود خودم رو جمع کردم
ارسلان : دیانا پرت شد تو بغلم ...
دیانا با گریه ازم معذرت خواهی کرد ، دیانا آروم باش اشکال نداره
.........
پارت ۳
ارسلان : از توی اتاقم صدای شکستن شیشه اومد رفتم بالا تو اتاقم ببینم چه خبره
دیانا :ارباب اومد تو داشتم از ترس سکته می کردم که ... سیاهی مطلق
ارسلان : دیانا بیهوش شد فکر کنم از من ترسیده ، غرورم رو شکستم و بغلش کردم بردمش پایین به نیکا گفتم دستش رو پانسمان کن
نیکا : ارباب دیانا چش شد
ارسلان: رفتم تو اتاق شیشه ی عطرم رو شکنده بود هیچی بهش نگفتم از هوش رفت
نیکا : ارباب فکر کنم دیانا از شما میترسه
ارسلان : حق داره بترسه
...
نیکا: دیانا به هوش اومد، سلام دیانا
دیانا: سلام ، نیکا چی شده من توی اتاق بودم چرا اینجا ظاهر شدم
نیکا: تو از هوش رفتی و ارباب بغلت کرد اوردت پایین
دیانا : ارباب ، ارباب کجاست باید ازش معذرت خواهی کنم ، هل شدم بلند شدم رفتم سمت اتاق ارباب که پام گیر کرد و افتادم تو بغل ارباب ... وای شت زود خودم رو جمع کردم
ارسلان : دیانا پرت شد تو بغلم ...
دیانا با گریه ازم معذرت خواهی کرد ، دیانا آروم باش اشکال نداره
.........
۱۹.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.