"مافیای جذاب من"
"مافیای جذاب من"
پارت 29
ویو شوگا
باورم نمیشد که الکس یوری رو کشته باشه اون ی زمان رفیقم بود در هر صورت من قسم خوردم انتقام خواهرم رو بگیرم پس دستور دادم که ببرنش مخفیگاهم تا خودم به حسابش برسم فالا هم زاید برم به ا/ت سر بزنم..
رسیدم نونه رفتم داخل که ا/ت دوید سمتمو محکم بغلم کرد
ا/ت: دلم برات تنگ شده بود*بغض*
شوگا: منم
از هم جدا شدیم
شوگا: حالت خوبه؟
ا/ت: اره
شوگا: اونا که بهت اسیبی نزدن؟
ا/ت: نه کاری بهم نداشتن فقط..
شوگا: فقط چی؟
ا/ت: هیچی
شوگا: چیزی شده؟
ا/ت: اگر امروز نجاتم نمیدادی فردا با اون احمق باید ازدواج میکردم
شوگا: چی؟*عصبی*
ا/ت: یوری هم سراین قضیه کشته شد
شوگا: یعنی چی؟درست توضیح بده..
ا/ت: بیا بریم بشینیم تا بهت بگم
رفتیم رو مبل نشستیم سنا هم بود
ا/ت:دوسال پیش من منو یوری باهم رفتیم بیرون بعدش مکس زنگ زد پسر عمومو میگم بعدش زنگ زد گفت که داداشم حالش خوب نیستو من سریع باید برم پیشش یوری هم گفت که بیاد ولی من گفتم نه ی تاکسی گرفتمو رفتم ولی وقتی که رسیدم اونجا داداشم اونجا نبود فقط الکس اونجا بود من به بهانه اینکه داداشم تو ی اتاقه هست برد تو اتاق بعدش ژجیزی رو دهنم گذاشتو چشام سیاهی رفت...وقتی چشمامو باز کردم به صندلی بسته بودم نمیتونستم تکون بخورم دهنم باز بود برای همین داد زدم...الکس بعد از چند مین اومد داخل اتاق و گفت باید باهاش ازدواج کنم وگرنه بلایی سر داداشم میاره اولش گفتم نه چون سه بار تا به حال مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم منم گفتم نه چون داداشم نمیزاشت سه روز گذشت که یوری به کوشیم زنگ زد من تو اتاق زندونی بودم الکس هم نمیدونست که گوشیم پیشمه برای همین جوابشو دادم یوریادرش اینجا رو میدونست میخواست بدونه که حاله من چطورع..منم بهش گفتم حالم خوبه داشتیم حرف میزدیم که یدفعه الکس اومد داخل اتاق دید مه دارم با گوشی حرف میزنم یوری هم سریع قطع کرد..بعد از چند مین یوری اومد اونحا الکس هم داشت منو دعوا میکرد سرم داد میزد یوری اومد اونجا همه چی رو دید...
میخواست زنگ بزنه به تو که الکس ی تیر زد به بازوش اونم افتاد زمین..الکس داشت منو میبرد بزور که یوری نزاشتو....
شوگا: بعدش
ا/ت: بعدش به قلب یوری ی تیر زدو یوری مرد..منم با ی گلدون زدم رو سر الکسو از اونجا میخواستم فرار کنم یوری رو کشون کشون بردم از خونه بیرون که داداشم اومد بعدشم که دیگه شماها فهمیدینو اینا من حالم خیلی بد بود شاید تو ندونی ولی منو یوری بهترین رفیق های هم بودیم نزدیک 10 سال باهم دوست بودیم بدون اینکه کسی چیزی بدونه چون اگر کسی میدونست ما رو از هم جدا میکرد برای همین به کسی چیزی نگفتیم..
شوگا: پس یعنی الکس خواهر منو کشته*بغض*
ا/ت: اره
پارت 29
ویو شوگا
باورم نمیشد که الکس یوری رو کشته باشه اون ی زمان رفیقم بود در هر صورت من قسم خوردم انتقام خواهرم رو بگیرم پس دستور دادم که ببرنش مخفیگاهم تا خودم به حسابش برسم فالا هم زاید برم به ا/ت سر بزنم..
رسیدم نونه رفتم داخل که ا/ت دوید سمتمو محکم بغلم کرد
ا/ت: دلم برات تنگ شده بود*بغض*
شوگا: منم
از هم جدا شدیم
شوگا: حالت خوبه؟
ا/ت: اره
شوگا: اونا که بهت اسیبی نزدن؟
ا/ت: نه کاری بهم نداشتن فقط..
شوگا: فقط چی؟
ا/ت: هیچی
شوگا: چیزی شده؟
ا/ت: اگر امروز نجاتم نمیدادی فردا با اون احمق باید ازدواج میکردم
شوگا: چی؟*عصبی*
ا/ت: یوری هم سراین قضیه کشته شد
شوگا: یعنی چی؟درست توضیح بده..
ا/ت: بیا بریم بشینیم تا بهت بگم
رفتیم رو مبل نشستیم سنا هم بود
ا/ت:دوسال پیش من منو یوری باهم رفتیم بیرون بعدش مکس زنگ زد پسر عمومو میگم بعدش زنگ زد گفت که داداشم حالش خوب نیستو من سریع باید برم پیشش یوری هم گفت که بیاد ولی من گفتم نه ی تاکسی گرفتمو رفتم ولی وقتی که رسیدم اونجا داداشم اونجا نبود فقط الکس اونجا بود من به بهانه اینکه داداشم تو ی اتاقه هست برد تو اتاق بعدش ژجیزی رو دهنم گذاشتو چشام سیاهی رفت...وقتی چشمامو باز کردم به صندلی بسته بودم نمیتونستم تکون بخورم دهنم باز بود برای همین داد زدم...الکس بعد از چند مین اومد داخل اتاق و گفت باید باهاش ازدواج کنم وگرنه بلایی سر داداشم میاره اولش گفتم نه چون سه بار تا به حال مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم منم گفتم نه چون داداشم نمیزاشت سه روز گذشت که یوری به کوشیم زنگ زد من تو اتاق زندونی بودم الکس هم نمیدونست که گوشیم پیشمه برای همین جوابشو دادم یوریادرش اینجا رو میدونست میخواست بدونه که حاله من چطورع..منم بهش گفتم حالم خوبه داشتیم حرف میزدیم که یدفعه الکس اومد داخل اتاق دید مه دارم با گوشی حرف میزنم یوری هم سریع قطع کرد..بعد از چند مین یوری اومد اونحا الکس هم داشت منو دعوا میکرد سرم داد میزد یوری اومد اونجا همه چی رو دید...
میخواست زنگ بزنه به تو که الکس ی تیر زد به بازوش اونم افتاد زمین..الکس داشت منو میبرد بزور که یوری نزاشتو....
شوگا: بعدش
ا/ت: بعدش به قلب یوری ی تیر زدو یوری مرد..منم با ی گلدون زدم رو سر الکسو از اونجا میخواستم فرار کنم یوری رو کشون کشون بردم از خونه بیرون که داداشم اومد بعدشم که دیگه شماها فهمیدینو اینا من حالم خیلی بد بود شاید تو ندونی ولی منو یوری بهترین رفیق های هم بودیم نزدیک 10 سال باهم دوست بودیم بدون اینکه کسی چیزی بدونه چون اگر کسی میدونست ما رو از هم جدا میکرد برای همین به کسی چیزی نگفتیم..
شوگا: پس یعنی الکس خواهر منو کشته*بغض*
ا/ت: اره
۹.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.