خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۹
« خانه کیم دای هیون »
در خانه دای هیون درحال صبحانه خوردن بود، و ایزول ( عمه دای هیون ) مشغول آوردن چیز های دیگر.
یکدفعه صدای در زدن، آمد.
ایزول: کیه این موقع؟
ایزول این را گفت و بعد به کیم دای نگاهی انداخت. پسر حدس می زد چه کسی پشت در است اما دعا، دعا می کرد آن کسی که فکر اش را می کرد نباشد...!
ایزول به سمت در رفت تا در را باز کرد با پسرکی که ظاهر بامزه ای داشت رو به رو شد.
ایزول خواست چیزی بگوید که پسرک قبل آن شروع به حرف زدن کرد.
آن جی: سلام، صبحتون بخیر! من آن جی هیون هستم...دوست دای هیون.
ایزول که از انرژی مثبتی که از پسرک رو به رو اش دریافت می کرد، و اینکه دای هیون توانسته دوستی پیدا کند اما چیزی درباره آن نگفته کمی شوک شده بود گفت.
ایزول: اوه...من هم...عمه دای هیون هستم.
جی هیون: خوش وقتم! راستی...دای بیداره؟
ایزول که خوشحال شده بود گفت.
ایزول: آره...معلومه که بیداره، فقط داره صبحونه میخوره. میتونی یکم منتظر بمونی؟
جی هیون: بله حتماً.
ایزول سری تکان داد و بعد در را کمی باز گذاشت، ایزول روبه دای هیون کرد و با ذوق گفت.
ایزول: چرا بهم نگفته بودی که دوست پیدا کردی، اونم یه همچین دوست بامزه ای؟!
دای هیون که دیگه از شخصی که پشت در مطمئن شده بود از جا بلند شد و به سمت، کیف اش حرکت کرد.
ایزول: داری میری...
پسرک درحالی داشت کفش اش را می پوشید گفت.
کیم دای: آره...
ایزول: هنوز که صبحنتون کامل نخوردی.
دای هیون: نه ممنون...
ایزول: اما...
پسرک با کلافگی سریع خدافظی کرد و از در خارج شد. ایزول لبخندی زد و بعد به سمت میز رفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
« خانه کیم دای هیون »
در خانه دای هیون درحال صبحانه خوردن بود، و ایزول ( عمه دای هیون ) مشغول آوردن چیز های دیگر.
یکدفعه صدای در زدن، آمد.
ایزول: کیه این موقع؟
ایزول این را گفت و بعد به کیم دای نگاهی انداخت. پسر حدس می زد چه کسی پشت در است اما دعا، دعا می کرد آن کسی که فکر اش را می کرد نباشد...!
ایزول به سمت در رفت تا در را باز کرد با پسرکی که ظاهر بامزه ای داشت رو به رو شد.
ایزول خواست چیزی بگوید که پسرک قبل آن شروع به حرف زدن کرد.
آن جی: سلام، صبحتون بخیر! من آن جی هیون هستم...دوست دای هیون.
ایزول که از انرژی مثبتی که از پسرک رو به رو اش دریافت می کرد، و اینکه دای هیون توانسته دوستی پیدا کند اما چیزی درباره آن نگفته کمی شوک شده بود گفت.
ایزول: اوه...من هم...عمه دای هیون هستم.
جی هیون: خوش وقتم! راستی...دای بیداره؟
ایزول که خوشحال شده بود گفت.
ایزول: آره...معلومه که بیداره، فقط داره صبحونه میخوره. میتونی یکم منتظر بمونی؟
جی هیون: بله حتماً.
ایزول سری تکان داد و بعد در را کمی باز گذاشت، ایزول روبه دای هیون کرد و با ذوق گفت.
ایزول: چرا بهم نگفته بودی که دوست پیدا کردی، اونم یه همچین دوست بامزه ای؟!
دای هیون که دیگه از شخصی که پشت در مطمئن شده بود از جا بلند شد و به سمت، کیف اش حرکت کرد.
ایزول: داری میری...
پسرک درحالی داشت کفش اش را می پوشید گفت.
کیم دای: آره...
ایزول: هنوز که صبحنتون کامل نخوردی.
دای هیون: نه ممنون...
ایزول: اما...
پسرک با کلافگی سریع خدافظی کرد و از در خارج شد. ایزول لبخندی زد و بعد به سمت میز رفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۱.۴k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.