خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۳
...: دای هیون تو واقعاً جذابی!!
بعد از این حرف، دانش آموز ها شروع کردند به خندیدن. دای هیون کمی خجالت کشید، و آن جی هیون در آن طرف متعجب بود، که معلم عصبانی شد و با صدای بلند گفت.
معلم: ساکت بچه ها!
معلم کمی آرام شد و بعد خطاب به کیم دای گفت.
معلم: دیگه می تونی بشینی کیم دای.
کیم دای هیون چشم کوتاهی گفت و به سمت میز خود حرکت کرد.
معلم شروع کرد به تدریس، و در همین حال جی هیون تمام مدت به دای هیون خیره شده بود. جی هیون آنقدر محو دای هیون شده بود که حتی متوجه زنگ کلاس نشد.
دای هیون درحال جمع کردن وسایل خود بود و جی هیون محو تماشای او، که یکدفعه...
...: هی! جی، کجایی پسر ؟
صدای « مین جونگ سو » بود! دوست دوران دبستان آن جی تا به حال.
جی هیون بالاخره به خود آمد و به جونگ سو نگاهی انداخت و، لب به سخن گشود.
جی هیون: چی...؟ هیچی...
جونگ سو نگاه تاسف وار به آن جی انداخت و بعد گفت.
جونگ سو: پاشو زنگ خورد.
جی هیون سری تکان داد و بعد از جمع کردن وسایل خود، تصمیم گرفت پیش دای هیون برود.
در همین حال جونگ سو خواست حرفی بزند که، آن جی سریع به طرف در حرکت کرد. جونگ سو متعجب از کار جی هیون به در خیره شده بود.
-_-_-_-_-_-_
جی هیون به دنبال کیم دای به هر طرف حیاط می رفت، اما هیچ خبری از دای هیون نبود! پسرک خسته شده و برای همین تصمیم گرفت دست از گشتن بردارد و کمی آب بنوشد.
آن جی به سمت آب خوری رفت که یکدفعه، دای هیون را دید که تنها روی صندلی کنار آب خوری نشسته بود و درحال خوردن ساندویچ اش بود.
جی هیون با خوشحالی به سمت دای هیون حرکت کرد و با لحنی شاد گفت.
جی هیون: هی، دای! چه خبرا پسر.
با این حرف آن جی توجه دای هیون به جلب شد و به او خیره شد.
جی هیون آروم به سمت دای هیون حرکت کرد و، در کنار او نشست.
جی هیون: خب... داری تنهایی چی کار میکنی ؟ چرا پیش بچه ها نیستی ؟
دای هیون در جواب به دای هیون گفت.
دای هیون: هیچی، فقط دلم نمی خواد کنار دیگران باشم.
جی هیون: جالبه اما این چیزه خوبی نیست.
دای هیون: چرا؟
جی هیون: چون اگر اینطور پیش بری تا آخر سال تنها میمونی و هیچ کس، جز دختر هایس که روت کراش میزنن سمتت نمیان.
دای هیون کمی به فکر فوری رفت، و بعد گفت.
دای هیون: مهم نیست اتفاقا این طوری باعث میشه بیشتر رو درس هام تمرکز کنم، در کنار این ها علاقه ای به پیدا کردن دوست ندارم.
و بعد این حرف گازی به ساندویچ در دست اش زد.
جی هیون کمی شوک شده بود، یعنی این پسر قصد پیدا کردن دوستی را نداشت؟
جی هیون: ولی من علاقه شدیدی به دوست شدن با تو دارم!
دای هیون: چرا ؟
جی هیون که خودش هم از حرف خود در حیرت بود گفت.
جی هیون: چون تو یه چیزی داری که من میخوام نداشته باشی!؟
دای هیون: چی داری میگی تو؟
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
...: دای هیون تو واقعاً جذابی!!
بعد از این حرف، دانش آموز ها شروع کردند به خندیدن. دای هیون کمی خجالت کشید، و آن جی هیون در آن طرف متعجب بود، که معلم عصبانی شد و با صدای بلند گفت.
معلم: ساکت بچه ها!
معلم کمی آرام شد و بعد خطاب به کیم دای گفت.
معلم: دیگه می تونی بشینی کیم دای.
کیم دای هیون چشم کوتاهی گفت و به سمت میز خود حرکت کرد.
معلم شروع کرد به تدریس، و در همین حال جی هیون تمام مدت به دای هیون خیره شده بود. جی هیون آنقدر محو دای هیون شده بود که حتی متوجه زنگ کلاس نشد.
دای هیون درحال جمع کردن وسایل خود بود و جی هیون محو تماشای او، که یکدفعه...
...: هی! جی، کجایی پسر ؟
صدای « مین جونگ سو » بود! دوست دوران دبستان آن جی تا به حال.
جی هیون بالاخره به خود آمد و به جونگ سو نگاهی انداخت و، لب به سخن گشود.
جی هیون: چی...؟ هیچی...
جونگ سو نگاه تاسف وار به آن جی انداخت و بعد گفت.
جونگ سو: پاشو زنگ خورد.
جی هیون سری تکان داد و بعد از جمع کردن وسایل خود، تصمیم گرفت پیش دای هیون برود.
در همین حال جونگ سو خواست حرفی بزند که، آن جی سریع به طرف در حرکت کرد. جونگ سو متعجب از کار جی هیون به در خیره شده بود.
-_-_-_-_-_-_
جی هیون به دنبال کیم دای به هر طرف حیاط می رفت، اما هیچ خبری از دای هیون نبود! پسرک خسته شده و برای همین تصمیم گرفت دست از گشتن بردارد و کمی آب بنوشد.
آن جی به سمت آب خوری رفت که یکدفعه، دای هیون را دید که تنها روی صندلی کنار آب خوری نشسته بود و درحال خوردن ساندویچ اش بود.
جی هیون با خوشحالی به سمت دای هیون حرکت کرد و با لحنی شاد گفت.
جی هیون: هی، دای! چه خبرا پسر.
با این حرف آن جی توجه دای هیون به جلب شد و به او خیره شد.
جی هیون آروم به سمت دای هیون حرکت کرد و، در کنار او نشست.
جی هیون: خب... داری تنهایی چی کار میکنی ؟ چرا پیش بچه ها نیستی ؟
دای هیون در جواب به دای هیون گفت.
دای هیون: هیچی، فقط دلم نمی خواد کنار دیگران باشم.
جی هیون: جالبه اما این چیزه خوبی نیست.
دای هیون: چرا؟
جی هیون: چون اگر اینطور پیش بری تا آخر سال تنها میمونی و هیچ کس، جز دختر هایس که روت کراش میزنن سمتت نمیان.
دای هیون کمی به فکر فوری رفت، و بعد گفت.
دای هیون: مهم نیست اتفاقا این طوری باعث میشه بیشتر رو درس هام تمرکز کنم، در کنار این ها علاقه ای به پیدا کردن دوست ندارم.
و بعد این حرف گازی به ساندویچ در دست اش زد.
جی هیون کمی شوک شده بود، یعنی این پسر قصد پیدا کردن دوستی را نداشت؟
جی هیون: ولی من علاقه شدیدی به دوست شدن با تو دارم!
دای هیون: چرا ؟
جی هیون که خودش هم از حرف خود در حیرت بود گفت.
جی هیون: چون تو یه چیزی داری که من میخوام نداشته باشی!؟
دای هیون: چی داری میگی تو؟
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۸۷۷
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.