وقتی ۱۰ سال ازت بزرگ تر بود و اجباری ازدواج کردین
دو پارتی کوک
۲
نباید تنهاش میزاشتم....
اون فقط ۱۶ سالشه....
مگه چقدر دل داره که تو اون خونه به اون بزرگی نترسه.....
ای خداا
چه اشتباهیی کردم....
...۱ساعت بعد...
پ:آقای جئون...
_ب..بله
پ:برید با خانمتون صحبت کنید، خیلی بیقرارتونن!(خنده)
_کدوم اتاق؟
پ:۲۳۱(خنده)
ا..این چرا داره میخنده؟
رفتم تو اتاقش ....
_سانا....
به طرفم برگشت.....
+کوک من باید ازت یه اجازه ای بگیرم....
_جانم؟بگو...
شتتت گفت جانم؟
+و برگه آزمایشم و دادم بهش....
_این آزمایش توعه؟؟
+اره ول....
_قربونت برم من.....تو داری مامان میشی؟
پاشد اومد طرفم....دستشو گذاشت پشت گردنم و یک دست دیگه شو پشت کمرم....بغلم کرد و سرشو برد تو گردنم....
بعد که دید همراهی نمیکنم ولم کرد......
_ببینم چی میخواستی بگی؟؟؟
+کوک همونطور که میدونی ازدواج ما اجباریه......
موندن این بچه تو شکم کسی که صبح تا شب تو خونه تنهاس و هرا امکان داره بترسه....
صلاح نیست!
من میخوام سق....
_چی میگی تو؟
فک کردی من میزارم؟
اون بچمونه......
نمیتونم بزارم دستش بدیم.....
نگران تنهایی هم نباش....
خودم هستم پیشت.....
+پای بچه که اومد وسط هستی تو خونه( بغض)
مگه من بچه نبودم؟
من فقط ۱۶ سالمه( گریه)
اگه به عقب بر میگشتم هیچوقت این ازدواج اجباری و قبول نمیکردم(گریه)
کوک اومد جلو....
_ببخشید باشع...؟
قول میدم از این به بعد همیشه پیشتون باشم.....
و دستمو گرفت تو دستش و پیشونی مو بوسید.....
و اینکه میشه دیگه به عنوان یک شوهر اجباری بهم نگاه نکنی؟
راستش میخواستم بهت بگم من خیلی وقته که بهت علاقع دارم
اگه تو منو دوست نداری که من میدونم نداری اشکالی نداره.....
ولی ت. فقط پیشم بمون....
با حرفش خیلی ذوق کردم....
چون منم دوستش داشتم.....
+کوک....میشه بیای جلوتر....
_اره عز...
همونطور که میومد جلو دستمو دور گردنش حلقه کردم و لبامو گذاشتم رو لباش.....
و بعد از ۳ دقیقه جدا شدیم...
_ببینم چی....
+من خیلی وقته عاشقتم کوک....
پس با هم این زندگی سه نفره رو میسازیم......
۲
نباید تنهاش میزاشتم....
اون فقط ۱۶ سالشه....
مگه چقدر دل داره که تو اون خونه به اون بزرگی نترسه.....
ای خداا
چه اشتباهیی کردم....
...۱ساعت بعد...
پ:آقای جئون...
_ب..بله
پ:برید با خانمتون صحبت کنید، خیلی بیقرارتونن!(خنده)
_کدوم اتاق؟
پ:۲۳۱(خنده)
ا..این چرا داره میخنده؟
رفتم تو اتاقش ....
_سانا....
به طرفم برگشت.....
+کوک من باید ازت یه اجازه ای بگیرم....
_جانم؟بگو...
شتتت گفت جانم؟
+و برگه آزمایشم و دادم بهش....
_این آزمایش توعه؟؟
+اره ول....
_قربونت برم من.....تو داری مامان میشی؟
پاشد اومد طرفم....دستشو گذاشت پشت گردنم و یک دست دیگه شو پشت کمرم....بغلم کرد و سرشو برد تو گردنم....
بعد که دید همراهی نمیکنم ولم کرد......
_ببینم چی میخواستی بگی؟؟؟
+کوک همونطور که میدونی ازدواج ما اجباریه......
موندن این بچه تو شکم کسی که صبح تا شب تو خونه تنهاس و هرا امکان داره بترسه....
صلاح نیست!
من میخوام سق....
_چی میگی تو؟
فک کردی من میزارم؟
اون بچمونه......
نمیتونم بزارم دستش بدیم.....
نگران تنهایی هم نباش....
خودم هستم پیشت.....
+پای بچه که اومد وسط هستی تو خونه( بغض)
مگه من بچه نبودم؟
من فقط ۱۶ سالمه( گریه)
اگه به عقب بر میگشتم هیچوقت این ازدواج اجباری و قبول نمیکردم(گریه)
کوک اومد جلو....
_ببخشید باشع...؟
قول میدم از این به بعد همیشه پیشتون باشم.....
و دستمو گرفت تو دستش و پیشونی مو بوسید.....
و اینکه میشه دیگه به عنوان یک شوهر اجباری بهم نگاه نکنی؟
راستش میخواستم بهت بگم من خیلی وقته که بهت علاقع دارم
اگه تو منو دوست نداری که من میدونم نداری اشکالی نداره.....
ولی ت. فقط پیشم بمون....
با حرفش خیلی ذوق کردم....
چون منم دوستش داشتم.....
+کوک....میشه بیای جلوتر....
_اره عز...
همونطور که میومد جلو دستمو دور گردنش حلقه کردم و لبامو گذاشتم رو لباش.....
و بعد از ۳ دقیقه جدا شدیم...
_ببینم چی....
+من خیلی وقته عاشقتم کوک....
پس با هم این زندگی سه نفره رو میسازیم......
۲۷.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.