فن فیک "قسمت تاریک"
فن فیک "قسمت تاریک"
پارت ۱۷
______________
گفت : من دازای اوسامو هستم...و تو؟
با شک گفتم : امیلیا...
کم کم صحبت رو ادامه داد و یجورایی در مورد من و گذشتم میپرسید و من با شک جواب میدادم
ولی با این حال نمیتونستم بهشون اعتماد کنم
اون پسره که خودشو دازای معرفی کرد از رو صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد
از زبان دازای _
وارد اتاق موری سان شدم و تمام اطلاعاتی که موقع ی صحبت از اون دختره گرفته بودم رو بهش گفتم
_ فکر نمیکنم عضو باند یا گروهی باشه...فقط ی زندگی معمولی داره
موری : به نظرت میتونه اگر عضو مافیا شه بدرد بخور باشه یا خیانت نکنه؟
_ به احتمال زیاد بله
موری : اول باید مطمئن بشیم...
***
از زبان امیلیا +
و چند دقیقه بعد امد و دستش رو روی شونه م گذاشت
دازای : از صحبت باهات لذت بردم
خیلی تعجب کرده بودم
تا خواستم حرف بزنم دوباره اون درد زیاد رو تو سرم حس کردم و دیگه هیچی متوجه نشدم
پرش زمانی "یه ساعت بعد"
کم کم چشمام رو باز کردم
رو زمین کنار همون کوچه بودم ک اون اتفاق افتاد..
نگاهی به موبایلم انداختم ساعت 30 : 5 صبح بود هوا کمی سرد بود و
سرم خیلی درد میکرد
ب زور از جام بلند شدم و رفتم سمت خونه
فقط خودم رو روی تخت پرت کردم و چشمام رو بستم
***
پرش زمانی "فردا صبح روز بعد "
املیا از رو تخت بلند شد و دستی تو موهاش کشید
ابی به صورتش زد
وقتی خواست بره صبحانه بخوره پیغامی براش امد
پیغام عه :
ساعت 2 به این مکان بیا هر جور شده *******
(من ایده ای برای مکان نداشتم فکر کنین اون ادرسه 🚶🏻♀️💔)
از زبان امیلیا +
حس خوبی نداشتم اما مشکلی با رفتن به اونجا هم نداشتم...بلاخره درسته دیشب مافیای بندر منو دزدید ولی یکم اتفاق های اینجوری توی زندگی بد نیست ،_،
به همون ادرسی که بود رفتم
یه خونه خرابه ی متروکه
تا اینکه....
***
ببخشید یه چند وقت نبودم کاری داشتم....
خوب شده؟ •-•
پارت ۱۷
______________
گفت : من دازای اوسامو هستم...و تو؟
با شک گفتم : امیلیا...
کم کم صحبت رو ادامه داد و یجورایی در مورد من و گذشتم میپرسید و من با شک جواب میدادم
ولی با این حال نمیتونستم بهشون اعتماد کنم
اون پسره که خودشو دازای معرفی کرد از رو صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد
از زبان دازای _
وارد اتاق موری سان شدم و تمام اطلاعاتی که موقع ی صحبت از اون دختره گرفته بودم رو بهش گفتم
_ فکر نمیکنم عضو باند یا گروهی باشه...فقط ی زندگی معمولی داره
موری : به نظرت میتونه اگر عضو مافیا شه بدرد بخور باشه یا خیانت نکنه؟
_ به احتمال زیاد بله
موری : اول باید مطمئن بشیم...
***
از زبان امیلیا +
و چند دقیقه بعد امد و دستش رو روی شونه م گذاشت
دازای : از صحبت باهات لذت بردم
خیلی تعجب کرده بودم
تا خواستم حرف بزنم دوباره اون درد زیاد رو تو سرم حس کردم و دیگه هیچی متوجه نشدم
پرش زمانی "یه ساعت بعد"
کم کم چشمام رو باز کردم
رو زمین کنار همون کوچه بودم ک اون اتفاق افتاد..
نگاهی به موبایلم انداختم ساعت 30 : 5 صبح بود هوا کمی سرد بود و
سرم خیلی درد میکرد
ب زور از جام بلند شدم و رفتم سمت خونه
فقط خودم رو روی تخت پرت کردم و چشمام رو بستم
***
پرش زمانی "فردا صبح روز بعد "
املیا از رو تخت بلند شد و دستی تو موهاش کشید
ابی به صورتش زد
وقتی خواست بره صبحانه بخوره پیغامی براش امد
پیغام عه :
ساعت 2 به این مکان بیا هر جور شده *******
(من ایده ای برای مکان نداشتم فکر کنین اون ادرسه 🚶🏻♀️💔)
از زبان امیلیا +
حس خوبی نداشتم اما مشکلی با رفتن به اونجا هم نداشتم...بلاخره درسته دیشب مافیای بندر منو دزدید ولی یکم اتفاق های اینجوری توی زندگی بد نیست ،_،
به همون ادرسی که بود رفتم
یه خونه خرابه ی متروکه
تا اینکه....
***
ببخشید یه چند وقت نبودم کاری داشتم....
خوب شده؟ •-•
۷.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.