درخواستی.
#درخواستی.
وقتی افسردگی داشت
+...الان میام...بزار برم آزمایش خون اون پسررو رو بگیرم...
من..هان ات هستم. الان ۱۸ سالمه و برای کار آموزی از طرف دانشگاه به عنوان پزشک یار میام یه تيمارستان...البته از اونایی که توش پر دیوونس نیست.
فقط توش چند تا آدم ساکت و یجورایی افسرده ریختن....
همشون هم جوونن...
+به سمت این بیماری که تازه اومده بود رفتم...
پسره خیلی خوشگل بود...
چشمای کشیده.و ل.ب.ای درشتی داشت...
من آدمیم که زود عاشق کسی میشم....امیدوارم اینطور نباشه....چون از اول که اومده اینجا...غرقش شدم و وقتی میبینمش ضربان قلبم میره بالا...
+سلام...
_...سلام..
+..خودتونو بهم معرفی میکنید؟
_کیم تهیونگ هستم...
+بهتون نمیخوره مشکلی داشته باشید...
_...افسردگی دارم....
+..چرا؟
_......
+..چند سالتونه؟...
_..۲۴ سال...
+...میخوام ازتون آزمایش بگیرم...
_...باشه بیا بگیر...
سرنگ و شیشه و پد الکلی رو برداشتم ....
همونطور که میدوییدم به سمتش میرفتم.
+اومدم...
لبخندی رو لبش نشست...
+خبب...دستتونو باز کنید....
رگشو پیدا کردم و بعد از ضدعفونی کردن....
سوزنو وارد دستش کردم...که یه نفر از پشت هولم داد و سوزن کاملا داخل دستش شد و خون از دستش پاشید بیرون...یکی از رگای اصلیشون سوراخ کرد...
٪چطورییی..ای..ایوای...
+...هههه...ببخشید....من..من.معذرت میخوام باشه؟.....
چرا وایسادی برو چسب و پنبه بیار....(داد و بغض)
_...اشکالی نداره..چیز مهمی نیست...بانداژ و پنبه رو از هانا...همونی که هولم داده بود برای شوخی گرفتم...
دستشو پاک کردم و با باند بستمش....
٪...من..معذرت میخوام ازتون...نمیدونستم داره ازتون خون میگیره....
_...مشکلی نیست...به....خانم رزیدنت گفتم که هیچ اشکالی نداره...
+...
جلوش..توی هر شرایطی موذب میشدم و یه حسایی بهش داشتم..
هانا زود رفت...و از جلوی چشمم گم شد...
_گفتم که اشکالی نداره....
+..ببخشید...
برگشتم که مچمو محکم گرفت....
_کارت دارم...یدقه بمون اینجا...
+...نمیتونم....من باید برم...لطفا دستتو بهم نزن...(بغغض)
حالت چشماش عوض شد و دستش شل شد و من به خودم لعنت فرستادم...
_..
سریع رفتم پیش بقیه رزیدنتا و سعی کردم تا جایی که بتونمسمتشنرم...
شیفتم تمومشده بود و رفتمسمت خونمون....پدرو مادرم ۲ ماه نبودن و من تنهایی میخوابیدم...کل شب رو با یاد اینکه دلشو شکوندم....گریه کردم و تا صبح بیدار بودم...
.(۱ هفته بعد)
یک هفته از اون روز مزخرف گذشته و من بعد از اون شب که این حرفو بهش زدم...دیگه نتونستم ببینمش.....خیلی نگرانشم...اگه اتفاقی براش بیوفته....من....من میمیرم....
وقتی افسردگی داشت
+...الان میام...بزار برم آزمایش خون اون پسررو رو بگیرم...
من..هان ات هستم. الان ۱۸ سالمه و برای کار آموزی از طرف دانشگاه به عنوان پزشک یار میام یه تيمارستان...البته از اونایی که توش پر دیوونس نیست.
فقط توش چند تا آدم ساکت و یجورایی افسرده ریختن....
همشون هم جوونن...
+به سمت این بیماری که تازه اومده بود رفتم...
پسره خیلی خوشگل بود...
چشمای کشیده.و ل.ب.ای درشتی داشت...
من آدمیم که زود عاشق کسی میشم....امیدوارم اینطور نباشه....چون از اول که اومده اینجا...غرقش شدم و وقتی میبینمش ضربان قلبم میره بالا...
+سلام...
_...سلام..
+..خودتونو بهم معرفی میکنید؟
_کیم تهیونگ هستم...
+بهتون نمیخوره مشکلی داشته باشید...
_...افسردگی دارم....
+..چرا؟
_......
+..چند سالتونه؟...
_..۲۴ سال...
+...میخوام ازتون آزمایش بگیرم...
_...باشه بیا بگیر...
سرنگ و شیشه و پد الکلی رو برداشتم ....
همونطور که میدوییدم به سمتش میرفتم.
+اومدم...
لبخندی رو لبش نشست...
+خبب...دستتونو باز کنید....
رگشو پیدا کردم و بعد از ضدعفونی کردن....
سوزنو وارد دستش کردم...که یه نفر از پشت هولم داد و سوزن کاملا داخل دستش شد و خون از دستش پاشید بیرون...یکی از رگای اصلیشون سوراخ کرد...
٪چطورییی..ای..ایوای...
+...هههه...ببخشید....من..من.معذرت میخوام باشه؟.....
چرا وایسادی برو چسب و پنبه بیار....(داد و بغض)
_...اشکالی نداره..چیز مهمی نیست...بانداژ و پنبه رو از هانا...همونی که هولم داده بود برای شوخی گرفتم...
دستشو پاک کردم و با باند بستمش....
٪...من..معذرت میخوام ازتون...نمیدونستم داره ازتون خون میگیره....
_...مشکلی نیست...به....خانم رزیدنت گفتم که هیچ اشکالی نداره...
+...
جلوش..توی هر شرایطی موذب میشدم و یه حسایی بهش داشتم..
هانا زود رفت...و از جلوی چشمم گم شد...
_گفتم که اشکالی نداره....
+..ببخشید...
برگشتم که مچمو محکم گرفت....
_کارت دارم...یدقه بمون اینجا...
+...نمیتونم....من باید برم...لطفا دستتو بهم نزن...(بغغض)
حالت چشماش عوض شد و دستش شل شد و من به خودم لعنت فرستادم...
_..
سریع رفتم پیش بقیه رزیدنتا و سعی کردم تا جایی که بتونمسمتشنرم...
شیفتم تمومشده بود و رفتمسمت خونمون....پدرو مادرم ۲ ماه نبودن و من تنهایی میخوابیدم...کل شب رو با یاد اینکه دلشو شکوندم....گریه کردم و تا صبح بیدار بودم...
.(۱ هفته بعد)
یک هفته از اون روز مزخرف گذشته و من بعد از اون شب که این حرفو بهش زدم...دیگه نتونستم ببینمش.....خیلی نگرانشم...اگه اتفاقی براش بیوفته....من....من میمیرم....
۱۶.۷k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.