شاهزاده اهریمنی پارت 9
شاهزاده اهریمنی پارت 9
شدو ❤️🖤 :
داخل تالار اصلی بودیم .
همه جا به طور عجیبی ساکت بود .
فکر میکردم وقتی وارد تالار بشیم با انبوهی از خانواده های اشرافی از قلمرو های دوست و دشمن مواجه میشیم ولی نه ... تالار خالی بود .
سونیک آروم زد به شونم تا توجه م رو جلب کنه .
ـ چیه ؟
سونیک ـ چرا تالار خالیه ؟ نباید الان اینجا پر از مهمونای سلطنتی باشه ؟
ـ نمیدونم آبی . شاید ....
صدای قدم های چند نفر حرفمو قطع کرد .
در تالار با صدای بلندی باز شد و یه خانواده سلطنتی وارد تالار شدن .
خانواده متشکل از پادشاه ، ملکه و دخترشون بود و پسرشون بود .
یه دختر بچه شاید .... شیش یا هفت ساله و برادرش که احتمالا از رایا بزرگتر بود .
دختر بچه دویید و خیلی محکم رایا رو بغل کرد .
رایا ـ منم از دیدنت خوشحالم میرای .
برادرش اومد نزدیکتر ـ متاسفم . هنوز نتونستیم هیجانشو کنترل کنیم .
رایا ـ نه عیبی نداره اون فقط بچه س .
پسر سرتا پامو برانداز کرد ـ ایشون ؟
رایا ـ مارکو ، این برادرمه . اسمش شدوعه و اینام دوستاش سونیک و سیلور هستن .
سونیک مثل همیشه زود صمیمی شد .
سونیک ـ از دیدنت خوشحالم . میدونی... تو این کاخ هیچکس به جز خودمون و ارواح وجود نداره .
انتظار داشتم که با سردی جوابشو بده ولی نه . اونم سریع گرم گرفت .
مارکو ـ میدونم میدونم خیلی کسل کنندس مگه نه ؟
و زد زیر خنده .
مارکو ـ بین خودمون بمونه ولی یه بار سر همین موضوع رایا رو از قصر فراری دادم .
و دوباره ریز خندید .
سیلور ـ واقعا فرار کردید ؟
رایا ـ اون موقع بچه بودیم . احتمالا همسن میرای . پدر خیلی عصبانی شد .
مارکو حرفو یهو پیچوند .
مارکو ـ تو و برادرت خیلی شبیه همین .
ـ من برادر اون نیستم .
رایا ـ آقا هنوز قبول نکرده یه خواهر داره ولی خب ... ظاهری آره ، شبیهیم ولی اخلاقی نه . با هم فرق داریم من خیلی بهترم .
و نیشخند شیطنت آمیزی زد .
ـ همچنین خیلی رو مخی .
نگاهش سرد شد .
مارکو ـ واو .... فکر نمیکردم اینقدر باهم بداخلاق باشید . نمیخوره فاصله سنی چندانی داشته باشید . من و میرای فاصله سنیمون خیلی زیاده ولی .... مثل شما دعوا نمیکنیم .
رایا ـ به نظرم این آقا کوچولو رو با خودت مقایسه نکن .
ـ چی گفتی ؟
و بهش نزدیکتر شدم .
مارکو جدامون کرد و باعث جلوگیری از یه دعوای وحشتناک شد .
درهای تالار دوباره به صدا دراومدن .
مارکو ـ پدرت کس دیگه ای رو هم دعوت کرده ؟
رایا ـ من از کارای پدرم خبر ندارم .
در تالار باز شد و .... یه خانواده اشرافی دیگه .
ولی اینا خیلی عجیب بودن .
تو چهره هاتون هیچ احساسی وجود نداشت ... اصن روح داشتن ؟
ـ رایا.... اونا کین ؟
رایا ـ خانواده الهه ماه . گول نخور خیلی سرد و بی روحن .
پسرشون اومد جلو ـ سلام ، خوشحالم دوباره میبینمت .
احتمالا همسن خودم بود .
چشمای نقره ایش با نور تیزی میدرخشیدن و خبری از احساس داخل چهره ش نبود . پوستش مثل برف سفید بود و به نظر میومد خون نداره . موهاش هم همرنگ چشماش بودن ..... نقره ای و بی روح .
رایا ـ سلام نقره ای .
از همچین لقبی تعجب نکردم ولی از چیز دیگه ای تعجب کردم ....
چشمای رایا که تا همین چند لحظه پیش مثل آتیش سرخی گرم و پر شور و نشاط بود ، الان سرد و بی روح بود .
نگاهشون به هم گره خورده بود .
معلوم بود که گذشته خوبی با هم نداشتن .......
شدو ❤️🖤 :
داخل تالار اصلی بودیم .
همه جا به طور عجیبی ساکت بود .
فکر میکردم وقتی وارد تالار بشیم با انبوهی از خانواده های اشرافی از قلمرو های دوست و دشمن مواجه میشیم ولی نه ... تالار خالی بود .
سونیک آروم زد به شونم تا توجه م رو جلب کنه .
ـ چیه ؟
سونیک ـ چرا تالار خالیه ؟ نباید الان اینجا پر از مهمونای سلطنتی باشه ؟
ـ نمیدونم آبی . شاید ....
صدای قدم های چند نفر حرفمو قطع کرد .
در تالار با صدای بلندی باز شد و یه خانواده سلطنتی وارد تالار شدن .
خانواده متشکل از پادشاه ، ملکه و دخترشون بود و پسرشون بود .
یه دختر بچه شاید .... شیش یا هفت ساله و برادرش که احتمالا از رایا بزرگتر بود .
دختر بچه دویید و خیلی محکم رایا رو بغل کرد .
رایا ـ منم از دیدنت خوشحالم میرای .
برادرش اومد نزدیکتر ـ متاسفم . هنوز نتونستیم هیجانشو کنترل کنیم .
رایا ـ نه عیبی نداره اون فقط بچه س .
پسر سرتا پامو برانداز کرد ـ ایشون ؟
رایا ـ مارکو ، این برادرمه . اسمش شدوعه و اینام دوستاش سونیک و سیلور هستن .
سونیک مثل همیشه زود صمیمی شد .
سونیک ـ از دیدنت خوشحالم . میدونی... تو این کاخ هیچکس به جز خودمون و ارواح وجود نداره .
انتظار داشتم که با سردی جوابشو بده ولی نه . اونم سریع گرم گرفت .
مارکو ـ میدونم میدونم خیلی کسل کنندس مگه نه ؟
و زد زیر خنده .
مارکو ـ بین خودمون بمونه ولی یه بار سر همین موضوع رایا رو از قصر فراری دادم .
و دوباره ریز خندید .
سیلور ـ واقعا فرار کردید ؟
رایا ـ اون موقع بچه بودیم . احتمالا همسن میرای . پدر خیلی عصبانی شد .
مارکو حرفو یهو پیچوند .
مارکو ـ تو و برادرت خیلی شبیه همین .
ـ من برادر اون نیستم .
رایا ـ آقا هنوز قبول نکرده یه خواهر داره ولی خب ... ظاهری آره ، شبیهیم ولی اخلاقی نه . با هم فرق داریم من خیلی بهترم .
و نیشخند شیطنت آمیزی زد .
ـ همچنین خیلی رو مخی .
نگاهش سرد شد .
مارکو ـ واو .... فکر نمیکردم اینقدر باهم بداخلاق باشید . نمیخوره فاصله سنی چندانی داشته باشید . من و میرای فاصله سنیمون خیلی زیاده ولی .... مثل شما دعوا نمیکنیم .
رایا ـ به نظرم این آقا کوچولو رو با خودت مقایسه نکن .
ـ چی گفتی ؟
و بهش نزدیکتر شدم .
مارکو جدامون کرد و باعث جلوگیری از یه دعوای وحشتناک شد .
درهای تالار دوباره به صدا دراومدن .
مارکو ـ پدرت کس دیگه ای رو هم دعوت کرده ؟
رایا ـ من از کارای پدرم خبر ندارم .
در تالار باز شد و .... یه خانواده اشرافی دیگه .
ولی اینا خیلی عجیب بودن .
تو چهره هاتون هیچ احساسی وجود نداشت ... اصن روح داشتن ؟
ـ رایا.... اونا کین ؟
رایا ـ خانواده الهه ماه . گول نخور خیلی سرد و بی روحن .
پسرشون اومد جلو ـ سلام ، خوشحالم دوباره میبینمت .
احتمالا همسن خودم بود .
چشمای نقره ایش با نور تیزی میدرخشیدن و خبری از احساس داخل چهره ش نبود . پوستش مثل برف سفید بود و به نظر میومد خون نداره . موهاش هم همرنگ چشماش بودن ..... نقره ای و بی روح .
رایا ـ سلام نقره ای .
از همچین لقبی تعجب نکردم ولی از چیز دیگه ای تعجب کردم ....
چشمای رایا که تا همین چند لحظه پیش مثل آتیش سرخی گرم و پر شور و نشاط بود ، الان سرد و بی روح بود .
نگاهشون به هم گره خورده بود .
معلوم بود که گذشته خوبی با هم نداشتن .......
۳.۴k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.