Seven (part 9)
جک لبخندی خشک و خالی زد و بلند گفت:
" فروخته شد ، آقای جئون ۵۰میلیون دلار!"
چشم هایش با حرص باز و بسته میشدند ، اما سکوت کرد ؛ اگر می خواست دختر های دیگر در امان باشند همین سکوت بهترین چاره بود .
سرش پایین افتاد ، صدای بلند و پر از اشتیاق جک را شنید
" برو گمشو وسایلت رو جمع کن ، همین امشب میری"
دندان روی هم کوبید ، تند تند نفس می کشید و به طور پاهایش سمت اتاق می رفت
چند دست لباس و وسایل مورد نیازش را در چمدان کوچکی که داشت جا داد ، گردنبندی که هدیه روز تولدش بود را در گردنش انداخت و زیر لباسش مخفی کرد و زیر لب زمزمه کرد ؛
" مامان ، بابا هوام رو داشته باشید تا اتفاقی برام نیوفته ؛ من اونقدر قوی نیستم که با این همه مرد پولدار در بیوفتم "
و با تردیدی تشدید سمت خروجی با توان کمی که داشت رفت .
همان مرد که کت و شلوار مشکی رنگی تن داشت و ساعت برند نقره ای رنگ در مچ دست چپش برق می زد جلو آمد، نیم نگاهی پر از یخ به تور انداخت یا بهتر بگویم به صورت او انداخت و گفت :
" بشین داخل ماشین "
در سکوت ماشین فرو رفت ، اما مغزش این سکوت را می بلعید
تمام مدت به این موضوع فکر میکرد
' یعنی من برده ی این پیرمردم؟ اینطوری که راحت میتونم فرار کنم '
نور امید در دلش تابید ، اما چیزی در چهره اش بروز نداد
چند ساعتی بود که داخل ماشین نشسته بود ، پلک هایش خسته بود و وزنه هایی ۱۰ کیلویی از جنس خستگی و خواب را تحمل میکرد
کمی پلک هایش را مالش داد که صدای همان مرد را شنید
"بخواب ، به این زودی نمی رسیم"
سکوت کرد ،پلک هایش را بست و به شمارش معکوس به خواب رفت
در خواب و بیداری بود ، صدا های متعددی را می شنید اما توان باز کردن پلک هایش را نداشت
احساس میکرد میان زمین و آسمان است ، در هوا معلق!
نیمی از چشمانش را به زور باز کرد ، آغوش گرمی را احساس میکرد و عطر بسیار تلخی کهبینی اش را آزار میداد اما تنها چیزی که از صورت آن مرد قابل مشاهده بود، سیب گلویش که تند تند بالا و پایین می رفت
" فروخته شد ، آقای جئون ۵۰میلیون دلار!"
چشم هایش با حرص باز و بسته میشدند ، اما سکوت کرد ؛ اگر می خواست دختر های دیگر در امان باشند همین سکوت بهترین چاره بود .
سرش پایین افتاد ، صدای بلند و پر از اشتیاق جک را شنید
" برو گمشو وسایلت رو جمع کن ، همین امشب میری"
دندان روی هم کوبید ، تند تند نفس می کشید و به طور پاهایش سمت اتاق می رفت
چند دست لباس و وسایل مورد نیازش را در چمدان کوچکی که داشت جا داد ، گردنبندی که هدیه روز تولدش بود را در گردنش انداخت و زیر لباسش مخفی کرد و زیر لب زمزمه کرد ؛
" مامان ، بابا هوام رو داشته باشید تا اتفاقی برام نیوفته ؛ من اونقدر قوی نیستم که با این همه مرد پولدار در بیوفتم "
و با تردیدی تشدید سمت خروجی با توان کمی که داشت رفت .
همان مرد که کت و شلوار مشکی رنگی تن داشت و ساعت برند نقره ای رنگ در مچ دست چپش برق می زد جلو آمد، نیم نگاهی پر از یخ به تور انداخت یا بهتر بگویم به صورت او انداخت و گفت :
" بشین داخل ماشین "
در سکوت ماشین فرو رفت ، اما مغزش این سکوت را می بلعید
تمام مدت به این موضوع فکر میکرد
' یعنی من برده ی این پیرمردم؟ اینطوری که راحت میتونم فرار کنم '
نور امید در دلش تابید ، اما چیزی در چهره اش بروز نداد
چند ساعتی بود که داخل ماشین نشسته بود ، پلک هایش خسته بود و وزنه هایی ۱۰ کیلویی از جنس خستگی و خواب را تحمل میکرد
کمی پلک هایش را مالش داد که صدای همان مرد را شنید
"بخواب ، به این زودی نمی رسیم"
سکوت کرد ،پلک هایش را بست و به شمارش معکوس به خواب رفت
در خواب و بیداری بود ، صدا های متعددی را می شنید اما توان باز کردن پلک هایش را نداشت
احساس میکرد میان زمین و آسمان است ، در هوا معلق!
نیمی از چشمانش را به زور باز کرد ، آغوش گرمی را احساس میکرد و عطر بسیار تلخی کهبینی اش را آزار میداد اما تنها چیزی که از صورت آن مرد قابل مشاهده بود، سیب گلویش که تند تند بالا و پایین می رفت
۱۰.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.