P:21
+ی.یه ذره باهاش بد حرف نزدم؟ دلم براش سوخت. اون. اون اونهمه برای لباس عروس من ذوق داشت. من اینجوری کردم
+ج.جونگ کوک
-جانم*بغلش کرده*
+ب.بیا یه بار دیگه لباس دامادیارو ببینیم. شاید ایندفعه یه چیز خوب دیدی
-باشه
5 مین بعد
جونگ کوک و یونا باهم دیگه یه لباس دامادی شیک و مشکی انتخاب کردند.
-خب. خب حالا باغ
+ای بابا. باغ رو بزار فردا.
-باش. فردا صبح میریم چندتا باغ میبینیم
+باشه
شب
-شام رو خوردیم. داشتیم فیلم میدیدیم
+چه فیلم مضخرفی😐دلم میخواد برم سالن. ولی. کوک نمیزاره. دلم برای انیا و رزی تنگ شده. یعنی الان دارن چیکار میکنن... خیلی از دستم ناراحت شدن؟ اخه. اونا.... ولش کن. هوفففف
-خوابم میاااد.رفتم اروم توی گوش یونا
( اروم صحبت میکنن )
-بریم بخوابیم
+خوابت میاد؟
-اره
+باش.بریم
بلند شدیم. شب بخیر گفتیم و رفتیم اتاق
-خودم رو پرت کردم روی تخت
-اخیش
+مسواک نمیزنی؟
-نه. امشب خیلی خستم
+باش.
-بیا بخواب دیگه
+بزار مسواک بزنم. موهامو ببندم
-هوفف... نمیخواد بیاد دیگه
+کوک.یکم صبر کن
10 مین بعد
کوک خوابش برد
+رفتم دراز کشیدم روی تخت. دیدم خوابیده... خوداااا نگاش کن چقدر کیوت شده.. رفتم سمتش بغلش کردم
-توی خواب و بیداری بودم که یکی بغلم کردم. یونا بود. اروم دستمو بردم دور کمرش و چسبوندمش به خودم
-خوب بخوابی بیبی*بم*
صبح
+بیدار شدم. کوک نبود. وا کجا رفته؟بلند شدم صورتمو شستم رفتم بیرون
-بههه صبحتون بخیر بانو*لبخند*
+صبح بخیر*لبخند*
-خوب خوابیدی؟
+اره.کجا رفته بودی؟
-با تهیونگ رفته بودم بیرون
+اها
-بدو بیا بریم صبحونه حاضره
+باش
رفتیم پایین..نشستیم و شروع کردیم.
بابا:کوک.لباساتون رو انتخاب کردین؟
-بله بابا
مامان:آوو.چی انتخاب کردید؟ *لبخند*
-چیزای خوب
مامان:یونا تو هم خوشت اومد؟
+بله مامان
بابا:امروز بریم باغ ببینیم؟
-بریم
مامان در گوش مادر گفت
مامان:به نظرتون.اونجوری که از دخترتون شناخت دارین. سلیقش چجوریه؟ *لبخند*
مادر:اون بیشتر چیزای ساده دوست داره. برعکس باباش*لبخند*
2 ساعت بعد
-چند تا باغ دیدیم. . ولی کوچیک بودن( کوچیک این.. بزرگگگگ ماعع😐 ).. الان داریم میریم یه باغه دیگه. بابام میگه اونجا خیلی بزرگه
+هعی.خسته شدم.. فکر نمیکردم عروسی کردن انقدر سخت باشه.. فکر میکردم توی یه سالن میگیریم تموم میشه میره دیگع😮💨
-خسته شدی؟
+هوم.. یه ذره
-پس خسته شدی
+اوهوم
-فقط چندتا دیگه مونده.. اونارو میبینیم بین اونا یکی رو انتخاب میکنیم
+هعی.من فکر میکردم یه سالن میگیرم 30.40 نفر میان بعد تموم میشه
-30. 40 نفر؟ یه ذره خوش خیال نیستی بیبی؟
+هوففف من که از این چیزا سر در نمیارم
-یعنی نرفتی عروسی؟
+چرا.رفتم... ولی عروسیه یه مافیا نرفتم*لبخند*
-اها از اون نظر*لبخند*
....
+ج.جونگ کوک
-جانم*بغلش کرده*
+ب.بیا یه بار دیگه لباس دامادیارو ببینیم. شاید ایندفعه یه چیز خوب دیدی
-باشه
5 مین بعد
جونگ کوک و یونا باهم دیگه یه لباس دامادی شیک و مشکی انتخاب کردند.
-خب. خب حالا باغ
+ای بابا. باغ رو بزار فردا.
-باش. فردا صبح میریم چندتا باغ میبینیم
+باشه
شب
-شام رو خوردیم. داشتیم فیلم میدیدیم
+چه فیلم مضخرفی😐دلم میخواد برم سالن. ولی. کوک نمیزاره. دلم برای انیا و رزی تنگ شده. یعنی الان دارن چیکار میکنن... خیلی از دستم ناراحت شدن؟ اخه. اونا.... ولش کن. هوفففف
-خوابم میاااد.رفتم اروم توی گوش یونا
( اروم صحبت میکنن )
-بریم بخوابیم
+خوابت میاد؟
-اره
+باش.بریم
بلند شدیم. شب بخیر گفتیم و رفتیم اتاق
-خودم رو پرت کردم روی تخت
-اخیش
+مسواک نمیزنی؟
-نه. امشب خیلی خستم
+باش.
-بیا بخواب دیگه
+بزار مسواک بزنم. موهامو ببندم
-هوفف... نمیخواد بیاد دیگه
+کوک.یکم صبر کن
10 مین بعد
کوک خوابش برد
+رفتم دراز کشیدم روی تخت. دیدم خوابیده... خوداااا نگاش کن چقدر کیوت شده.. رفتم سمتش بغلش کردم
-توی خواب و بیداری بودم که یکی بغلم کردم. یونا بود. اروم دستمو بردم دور کمرش و چسبوندمش به خودم
-خوب بخوابی بیبی*بم*
صبح
+بیدار شدم. کوک نبود. وا کجا رفته؟بلند شدم صورتمو شستم رفتم بیرون
-بههه صبحتون بخیر بانو*لبخند*
+صبح بخیر*لبخند*
-خوب خوابیدی؟
+اره.کجا رفته بودی؟
-با تهیونگ رفته بودم بیرون
+اها
-بدو بیا بریم صبحونه حاضره
+باش
رفتیم پایین..نشستیم و شروع کردیم.
بابا:کوک.لباساتون رو انتخاب کردین؟
-بله بابا
مامان:آوو.چی انتخاب کردید؟ *لبخند*
-چیزای خوب
مامان:یونا تو هم خوشت اومد؟
+بله مامان
بابا:امروز بریم باغ ببینیم؟
-بریم
مامان در گوش مادر گفت
مامان:به نظرتون.اونجوری که از دخترتون شناخت دارین. سلیقش چجوریه؟ *لبخند*
مادر:اون بیشتر چیزای ساده دوست داره. برعکس باباش*لبخند*
2 ساعت بعد
-چند تا باغ دیدیم. . ولی کوچیک بودن( کوچیک این.. بزرگگگگ ماعع😐 ).. الان داریم میریم یه باغه دیگه. بابام میگه اونجا خیلی بزرگه
+هعی.خسته شدم.. فکر نمیکردم عروسی کردن انقدر سخت باشه.. فکر میکردم توی یه سالن میگیریم تموم میشه میره دیگع😮💨
-خسته شدی؟
+هوم.. یه ذره
-پس خسته شدی
+اوهوم
-فقط چندتا دیگه مونده.. اونارو میبینیم بین اونا یکی رو انتخاب میکنیم
+هعی.من فکر میکردم یه سالن میگیرم 30.40 نفر میان بعد تموم میشه
-30. 40 نفر؟ یه ذره خوش خیال نیستی بیبی؟
+هوففف من که از این چیزا سر در نمیارم
-یعنی نرفتی عروسی؟
+چرا.رفتم... ولی عروسیه یه مافیا نرفتم*لبخند*
-اها از اون نظر*لبخند*
....
۵.۳k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.