فیک تهیونگ پارت ۴۶
از زبان ا/ت
سردم بود با لرز خاصی توی صدام گفتم : شما..کی هستین ؟
لبخند زد و گفت : من..کیم نامجون هستم..
گفتم : چی از من.. میخوای ؟
گفت : خب من اون دوست پسرت رو میخوام
یعنی چی تهیونگ رو میخواد چیکار؟
گفتم : با تهیونگ چیکار داری
تفنگش رو درآورد و گفت : اینو میبینی..
آروم با شک گفتم : نه...اون..نباید.. نباید بیاد
خندید و گفت : اما میاد..
تلفنش زنگ خورد وقتی به صفحه تلفن نگاه کرد بهم لبخند زد و گوشی رو به سمتم گرفت گفت : ببین..
جواب داد که صدای تهیونگ بلند شد گوشی روی اسپیکر بود نامجون خندید و گفت : داداش چقدر اعصبی آروم باش
تهیونگ گفت : روانی من میام ولی نباید با ا/ت کاری داشته باشی
بلند داد زدم و گفتم : نه تهیونگ..نیا خطرناکه
گفت : ا/ت خوبی..اون عوضی کاری که باهات نکرد
بلند داد زدم و گفتم : تهیونگ نیا...خواهش میکنم..
نامجون به نگهبان اشاره کرد که نگهبان اومد سمتم و دستام رو و دهنم رو گرفت
اشک میریختم اگه چیزیش میشد چی..
بردنم بیرون محکم گرفته بودنم بازو هام رو فشار میدادن خیلی دردم میومد اینجا شبیه به یه کارخونه متروکه بود
بعده چند دقیقه در باز شد که با دیدن جونگ کوک و جین و جیمین و همچنین تهیونگ امیدوار شدم اما.. خطرناک بود
کلی آدم سیاه پوش وارد شدن اسلحه بدست..تهیونگ و بقیه پسرا هم اسلحه رو سمته نامجون و افرادش گرفتن ترس برم داشته بود
نامجون که خیلی آروم ریلکس بود خندید و گفت : داداش آرومتر..
تهیونگ با اسلحه به سمتم اشاره کرد و گفت : عوضی بگو دستاشون رو از بازوش بر دارن
نامجون آروم اومد سمتم اسلحه رو گذاشت زیره چونم و آورد بالا
تهیونگ دستش رو گذاشت روی ماشه و عصبی گفت : نامجون تا نکشتمت ازش دور شو ( با داد )
از صدای اعصبیش ترسیدم و آروم گفتم : تهیونگ..توروخدا
با زبون فارسی داشتم به خدا و هر ۱۲ تن امام التماس میکردم
نامجون که تمام مدت ریلکس بود اسلحه رو روی گردنم فشار داد و اعصبی گفت : داداش جون..
تهیونگ گفت : چطوره باهم شلیک کنیم
نه بلند گفتم : نه..تهیونگ..خواهش میکنم
دیگه داشتم پس میفتادم
اسلحه هاشون رو گرفتن سمته هم ،به پسرا نگاه کردم و داد زدم و گفتم : یه کاری کنین..یه کاری کنید
دستام رو هی میکشیدم تا ولم کنن
اما محض اینکه صدای شلیک اومد خودمو رها کردم دویدم سمته تهیونگ و بغلش کردم اما بعده چند دقیقه حس سردی به بدنم دست داد دستام شُل شدن درد رو تازه داشتم حس میکردم..
به من خورده بود
اما هنوز هوشیار بودم چشمام نیمه باز بود افتادم روی زمین اما تو بغل تهیونگ
تهیونگ بلند داد زد و گفت : مرتیکه عوضی میکشمت..
کلی آدم ریختن تو صدای ماشین پلیس میومد
آروم گفتم : تهیونگ
تهیونگ بهم نگاه کرد براید استایل بغلم کرد و گفت : ا/ت دووم بیار.. بیهوش نشو خب..ا/ت عشقم
لبخند زدم و اما بعدش چشمام رو بستم و فقط سیاهی
سردم بود با لرز خاصی توی صدام گفتم : شما..کی هستین ؟
لبخند زد و گفت : من..کیم نامجون هستم..
گفتم : چی از من.. میخوای ؟
گفت : خب من اون دوست پسرت رو میخوام
یعنی چی تهیونگ رو میخواد چیکار؟
گفتم : با تهیونگ چیکار داری
تفنگش رو درآورد و گفت : اینو میبینی..
آروم با شک گفتم : نه...اون..نباید.. نباید بیاد
خندید و گفت : اما میاد..
تلفنش زنگ خورد وقتی به صفحه تلفن نگاه کرد بهم لبخند زد و گوشی رو به سمتم گرفت گفت : ببین..
جواب داد که صدای تهیونگ بلند شد گوشی روی اسپیکر بود نامجون خندید و گفت : داداش چقدر اعصبی آروم باش
تهیونگ گفت : روانی من میام ولی نباید با ا/ت کاری داشته باشی
بلند داد زدم و گفتم : نه تهیونگ..نیا خطرناکه
گفت : ا/ت خوبی..اون عوضی کاری که باهات نکرد
بلند داد زدم و گفتم : تهیونگ نیا...خواهش میکنم..
نامجون به نگهبان اشاره کرد که نگهبان اومد سمتم و دستام رو و دهنم رو گرفت
اشک میریختم اگه چیزیش میشد چی..
بردنم بیرون محکم گرفته بودنم بازو هام رو فشار میدادن خیلی دردم میومد اینجا شبیه به یه کارخونه متروکه بود
بعده چند دقیقه در باز شد که با دیدن جونگ کوک و جین و جیمین و همچنین تهیونگ امیدوار شدم اما.. خطرناک بود
کلی آدم سیاه پوش وارد شدن اسلحه بدست..تهیونگ و بقیه پسرا هم اسلحه رو سمته نامجون و افرادش گرفتن ترس برم داشته بود
نامجون که خیلی آروم ریلکس بود خندید و گفت : داداش آرومتر..
تهیونگ با اسلحه به سمتم اشاره کرد و گفت : عوضی بگو دستاشون رو از بازوش بر دارن
نامجون آروم اومد سمتم اسلحه رو گذاشت زیره چونم و آورد بالا
تهیونگ دستش رو گذاشت روی ماشه و عصبی گفت : نامجون تا نکشتمت ازش دور شو ( با داد )
از صدای اعصبیش ترسیدم و آروم گفتم : تهیونگ..توروخدا
با زبون فارسی داشتم به خدا و هر ۱۲ تن امام التماس میکردم
نامجون که تمام مدت ریلکس بود اسلحه رو روی گردنم فشار داد و اعصبی گفت : داداش جون..
تهیونگ گفت : چطوره باهم شلیک کنیم
نه بلند گفتم : نه..تهیونگ..خواهش میکنم
دیگه داشتم پس میفتادم
اسلحه هاشون رو گرفتن سمته هم ،به پسرا نگاه کردم و داد زدم و گفتم : یه کاری کنین..یه کاری کنید
دستام رو هی میکشیدم تا ولم کنن
اما محض اینکه صدای شلیک اومد خودمو رها کردم دویدم سمته تهیونگ و بغلش کردم اما بعده چند دقیقه حس سردی به بدنم دست داد دستام شُل شدن درد رو تازه داشتم حس میکردم..
به من خورده بود
اما هنوز هوشیار بودم چشمام نیمه باز بود افتادم روی زمین اما تو بغل تهیونگ
تهیونگ بلند داد زد و گفت : مرتیکه عوضی میکشمت..
کلی آدم ریختن تو صدای ماشین پلیس میومد
آروم گفتم : تهیونگ
تهیونگ بهم نگاه کرد براید استایل بغلم کرد و گفت : ا/ت دووم بیار.. بیهوش نشو خب..ا/ت عشقم
لبخند زدم و اما بعدش چشمام رو بستم و فقط سیاهی
۱۰۹.۱k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.