part ³🐻💕فصل دوم
کاترین « باشه... فقط بگین این همکار جدیدمون کمی وحشیه
کوک « دروغ میگه خودش عین سگ گاز میگیره... ببین، جای دندون هاش روی دستمه
تهیونگ « *خنده )خدای من... ظاهرا دیدار خوبی نداشتید... برین لباس هاتون رو عوض کنید تا گروه ویژه هم برسه،... راس ساعت هفت توی اتاق منید ... فکر کنم یه ساعت برای اماده شدن خیلی زیاد هم هست
کوک « برای این، خانم که کمم هست
کاترین « حیف دادستان اینجاست واگرنه تیکه تیکه ات میکردم *اهسته
کوک « وای وای مامان جون ترسیدم.. خب فعلا با اجازه برم سر راه فسقل عمو رو بچلونم
تهیونگ « یاعععع کوک بیدارش نکن بزار بخوابه *با داد
کوک *در حالی که میره داخل )باشه بابا
تهیونگ « کاترین،... وون... نمیخواین برین داخل؟
وون « من که میرم ولی برام سواله این خانم چرا این، موقع صبح بیداره
کاترین « خب... من کابوس دیدم... خواب از سرم پرید...
تهیونگ « کابوس؟ ببینمت
_کیم نزدیک کاترین شد و خم شد تا چهره اش رو به خوبی ببینه... کاترین مسخ شده به چشمای قهوه ای کیم خیره شده بود و چیزی نمیگفت... اما گردش خون رو روی صورتش حس میکرد.... زمانی که دستش رو روی قلب کاترین گذاشت ضربان قلبش اونقدر بالا رفته بود که کاترین حس میکرد صدای قلبش رو کیم و وون شنیدن! بالاخره کیم عقب رفت و کاترین نفس آسوده ای کشید
تهیونگ « باید به دکتر خانوادگی مون بگم بیاد ببینتت... قلبت! خیلی تند میزنه...طبیعی نیست .. مطمئنی خوبی؟
کاترین « دلم میخواست داد بزنم و بگم عاشقش شدم و دلیل این ضربان تند قلبم خودشه اما اگه عشقم یه طرفه باشه چی؟اگه یورا زنده باشه چی؟ چرا من بین این همه ادم عاشق تو شدم کیم؟چرا قلبم با هر توجه کوچیکت بیقراری میکنه؟افکار توی ذهنم رو بیرون کردم و تشکر کردم... بعد پا تند کردم و به طرف اتاقم رفتم... دست و صورتم رو شستم و نگاهی به لباس های توی کمدم کردم... چون جلسه داشتیم یه پیرهن سفید تور دار با کمربند سبز پاستیلی پوشیدم و موهام رو پرنسسی بستم... با گل های رزی که از باغ چیده بودم موهام رو تزئین کردم و نگاهی به ساعت کردم... یک ساعت آماده شدنم طول کشیده بود و مطمئن بودم تا الان هم آچا بیدار شده... هم بچه ها اومدن...برای آخرین بار خودم رو توی اینه چک کردم و رفتم پایین...
_صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش توجه همه رو به سمت خودش جلب کرد... آچا با دیدنش بالا و پایین پرید و دوید طرفش..
تهیونگ « هی هی بچه میخوری زمین
اچا « آبی جونمممممممممم
کاترین « قربونت برم فندوق من... بیا بغلم ببینم
آچا « درد نداری دیگه؟
کاترین « خوب خوبم...
جورج « اهمممم
کاترین « کی بیدار شدی؟
جورج « اهمممممممم
کاترین « جورج فهمیدم اینجایین.. کور که نیستم
جورج « والا اینجور که تو اومدی و محل سگ به ما نذاشتی فکر کردم تیر خوردی کورت کرده
کوک « دروغ میگه خودش عین سگ گاز میگیره... ببین، جای دندون هاش روی دستمه
تهیونگ « *خنده )خدای من... ظاهرا دیدار خوبی نداشتید... برین لباس هاتون رو عوض کنید تا گروه ویژه هم برسه،... راس ساعت هفت توی اتاق منید ... فکر کنم یه ساعت برای اماده شدن خیلی زیاد هم هست
کوک « برای این، خانم که کمم هست
کاترین « حیف دادستان اینجاست واگرنه تیکه تیکه ات میکردم *اهسته
کوک « وای وای مامان جون ترسیدم.. خب فعلا با اجازه برم سر راه فسقل عمو رو بچلونم
تهیونگ « یاعععع کوک بیدارش نکن بزار بخوابه *با داد
کوک *در حالی که میره داخل )باشه بابا
تهیونگ « کاترین،... وون... نمیخواین برین داخل؟
وون « من که میرم ولی برام سواله این خانم چرا این، موقع صبح بیداره
کاترین « خب... من کابوس دیدم... خواب از سرم پرید...
تهیونگ « کابوس؟ ببینمت
_کیم نزدیک کاترین شد و خم شد تا چهره اش رو به خوبی ببینه... کاترین مسخ شده به چشمای قهوه ای کیم خیره شده بود و چیزی نمیگفت... اما گردش خون رو روی صورتش حس میکرد.... زمانی که دستش رو روی قلب کاترین گذاشت ضربان قلبش اونقدر بالا رفته بود که کاترین حس میکرد صدای قلبش رو کیم و وون شنیدن! بالاخره کیم عقب رفت و کاترین نفس آسوده ای کشید
تهیونگ « باید به دکتر خانوادگی مون بگم بیاد ببینتت... قلبت! خیلی تند میزنه...طبیعی نیست .. مطمئنی خوبی؟
کاترین « دلم میخواست داد بزنم و بگم عاشقش شدم و دلیل این ضربان تند قلبم خودشه اما اگه عشقم یه طرفه باشه چی؟اگه یورا زنده باشه چی؟ چرا من بین این همه ادم عاشق تو شدم کیم؟چرا قلبم با هر توجه کوچیکت بیقراری میکنه؟افکار توی ذهنم رو بیرون کردم و تشکر کردم... بعد پا تند کردم و به طرف اتاقم رفتم... دست و صورتم رو شستم و نگاهی به لباس های توی کمدم کردم... چون جلسه داشتیم یه پیرهن سفید تور دار با کمربند سبز پاستیلی پوشیدم و موهام رو پرنسسی بستم... با گل های رزی که از باغ چیده بودم موهام رو تزئین کردم و نگاهی به ساعت کردم... یک ساعت آماده شدنم طول کشیده بود و مطمئن بودم تا الان هم آچا بیدار شده... هم بچه ها اومدن...برای آخرین بار خودم رو توی اینه چک کردم و رفتم پایین...
_صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش توجه همه رو به سمت خودش جلب کرد... آچا با دیدنش بالا و پایین پرید و دوید طرفش..
تهیونگ « هی هی بچه میخوری زمین
اچا « آبی جونمممممممممم
کاترین « قربونت برم فندوق من... بیا بغلم ببینم
آچا « درد نداری دیگه؟
کاترین « خوب خوبم...
جورج « اهمممم
کاترین « کی بیدار شدی؟
جورج « اهمممممممم
کاترین « جورج فهمیدم اینجایین.. کور که نیستم
جورج « والا اینجور که تو اومدی و محل سگ به ما نذاشتی فکر کردم تیر خوردی کورت کرده
۱۶۴.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.