فیک سه شاتی نامجون شات دو
نامجون در اتاق بازی رو باز کرد من اول رفتم داخل اون هم پشت سرم اومد و در رو قفل کرد و شروع کرد به در آوردن لباسم البته جر دادنش
نامجون:
نامجون :خب تو یکی الان چند تا قانون رو زیر پا گذاشتی
۱بدون اجازم رفتی بیرون
۲ رفتی بار
۳مس.......ت کردی و با چند تا پسر
ل
ا
س
زدی خودت بگو چیکارت کنم
همه لباسم رو جر داد وفقط لباس زیر تنم بود
ا.ت:ن...ا..مجون
یه پوزخند زد و پرتم کرد توی تخت
مدتی بعد
آییی دلم حنجرم از بس جیغ و داد کردم
همه جام درد می کنه
بردم حموم الانم با حوله روی تخت خوابیده بودم و به خودم جمع شده بودم دلم درد می کنه کل گردنم و سی......نه هام ارغوانی هست
اون همون موقع بعد از حموم لباس پوشید رفت
همون طور که همه جام درد می کرد
به این فکر می کردم که چرا مامان و بابام مردن .....چرا بابابزرگ باهام این کارو کرد .....چرا نامجون هر بلایی دلش می خواد سرم میاره .....اینا حق من نیست .....اینقدر گریه کردم که خوابم برد
مدتی بعد
اخ آیییی با هزار تا بد بختی بلند شدم رفتم پایین دیدم روی مبل نشسته سرش توی گوشی بود و همین طور تایپ می کرد .....خب به من چه ...رفتم توی آشپز خونه و یه قرص مسکن پیدا کردم خواستم بخورم که یکی از دستم گرفتش برگشتم نامجون رو دیدم
ا.ت:چته ...بدش بهم
نامجون:اینا بد هست دمنوش بخور
ا.ت:کی تا حالا به فکر منی
نامجون:از وقتی که زنم شدی ....بعدم باید مادر بچه هام بشی
این داره چی میگه بچه ها مگه این منو نمی خواد طلاق بده
نامجون:نه نمی خوام بدم
سرم رو با تعجب آوردم بالا ....یعنی فهمید مندچی گفتم ...
نامجون:بشین تا برات دمنوش درست کنم
هااا این کی تا حالا به فکر منه ...ایش خودش که گفت من رو برا رفع نیازاش می خواد حتما
با این فکر بغضی گلوم رو چنگ زد
ا.ت:ممنون ...نمی خوام.. میرم بالا
اینقدر ضایع گفتم که فهمید
نامجون:چی شده
ا.ت:هیچی
نامجون بلندم کرد گذاشتم روی میز آشپز خونه و دوتا دستش پاهام روحصار کرد....نامجون:می شنوم
ا.ت زدم زیر گریه که با تعجب نگام کرد
و در کمال تعجبم روی سرم دست کشید وبعد سرم رو به سی...نه ش حل داد
ا.ت:تو هق ....چرا این ..کارا رو باهام می کنی ....هق
نامجون:چه کاری
نامجون:
نامجون :خب تو یکی الان چند تا قانون رو زیر پا گذاشتی
۱بدون اجازم رفتی بیرون
۲ رفتی بار
۳مس.......ت کردی و با چند تا پسر
ل
ا
س
زدی خودت بگو چیکارت کنم
همه لباسم رو جر داد وفقط لباس زیر تنم بود
ا.ت:ن...ا..مجون
یه پوزخند زد و پرتم کرد توی تخت
مدتی بعد
آییی دلم حنجرم از بس جیغ و داد کردم
همه جام درد می کنه
بردم حموم الانم با حوله روی تخت خوابیده بودم و به خودم جمع شده بودم دلم درد می کنه کل گردنم و سی......نه هام ارغوانی هست
اون همون موقع بعد از حموم لباس پوشید رفت
همون طور که همه جام درد می کرد
به این فکر می کردم که چرا مامان و بابام مردن .....چرا بابابزرگ باهام این کارو کرد .....چرا نامجون هر بلایی دلش می خواد سرم میاره .....اینا حق من نیست .....اینقدر گریه کردم که خوابم برد
مدتی بعد
اخ آیییی با هزار تا بد بختی بلند شدم رفتم پایین دیدم روی مبل نشسته سرش توی گوشی بود و همین طور تایپ می کرد .....خب به من چه ...رفتم توی آشپز خونه و یه قرص مسکن پیدا کردم خواستم بخورم که یکی از دستم گرفتش برگشتم نامجون رو دیدم
ا.ت:چته ...بدش بهم
نامجون:اینا بد هست دمنوش بخور
ا.ت:کی تا حالا به فکر منی
نامجون:از وقتی که زنم شدی ....بعدم باید مادر بچه هام بشی
این داره چی میگه بچه ها مگه این منو نمی خواد طلاق بده
نامجون:نه نمی خوام بدم
سرم رو با تعجب آوردم بالا ....یعنی فهمید مندچی گفتم ...
نامجون:بشین تا برات دمنوش درست کنم
هااا این کی تا حالا به فکر منه ...ایش خودش که گفت من رو برا رفع نیازاش می خواد حتما
با این فکر بغضی گلوم رو چنگ زد
ا.ت:ممنون ...نمی خوام.. میرم بالا
اینقدر ضایع گفتم که فهمید
نامجون:چی شده
ا.ت:هیچی
نامجون بلندم کرد گذاشتم روی میز آشپز خونه و دوتا دستش پاهام روحصار کرد....نامجون:می شنوم
ا.ت زدم زیر گریه که با تعجب نگام کرد
و در کمال تعجبم روی سرم دست کشید وبعد سرم رو به سی...نه ش حل داد
ا.ت:تو هق ....چرا این ..کارا رو باهام می کنی ....هق
نامجون:چه کاری
۸۸.۷k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.