قسمت اول تک پارتی نامجین بدون اسمات
بالاخره بعد از چهار سال شد تلاش هام نتیجه داد
گریه کردن توی اون راه روی لعنتی بیمارستان نتیجه داد
آزار و اذیتا تموم شد حرف شنیدنا تمون شد
دیگه منم میتونم یه زندگی آروم و تجربه کنم
درسته همسره کسی بودم که میتونست با یه چشم بهم زدن کل کره رو بخره
اما وقتی بعد از چهارسال ناامید شدن زندگی هم سرد میشه
که اونم برای گیر دادنای خودم بود
.....
من هان ا.ت که چهارسال با نامجون ازدواج کردم
زندگی خیلی خوبی دارم و عاشق شوهرمم
نامجون بهترین زندگی و برام ساخته و هر روز مثل روزای اولمون باهام رفتار میکنه و هر ساعت و هر زمان بهم میگه چقدر دوستم داره
ولی نمیدونم چرا هر زمان از بچه باهاش حرف میزنم اعصبانی میشه
شاید برای اینکه من ناراحت نشم اما این بیشتر عذابم میده
بار ها به نامجون گفتم بریم دکتر اما همش با دعوا تموم میشد و محبور شدم خودم تنها همه کار هارو کنم
اما هردفعه یک جمله رو میشنیدم"خانم شما مشکلی نداریم شاید بهتره باشه با همسرتون بیایید"
اما نامجون هیچ وقت قبول نمیکرد
خانواده نامجون هر روز بخاطره این موضوع سر زنشم میکردن
اما دیگه تموم شد چون اینبار جواب آزمایشم مثبت بود یعنی منم بالاخره مامان شدم
با اشکام که از خوشحالی روی گونه هام سر میخوردن سوار ماشین شدم خواستم برم شرکت نامجون که به سرم زد با یه جشن کوچولو سوپرایزش کنم
چندتا وسیله خریدم و رفتم خونه شروع کردن به تمیز کردن و آشپزي کردن
8:45
بالاخره کارم تموم شد و میز و چیندم و منتظر نامجون بودم که بیاد
نگاه آهری به خودم تو آینه کردم و سمت گوشیم رفتم روشنش کردم و پیام به نامی دادم
ا.ت"عشقم کجایی"
نامجون "پنج دقیقه دیگه میرسم عزیزم"
لبخندی زدم و گوشی رو خاموش کردم شمع هایی که گذاشت بودم سر میز رو روشن کردم
گریه کردن توی اون راه روی لعنتی بیمارستان نتیجه داد
آزار و اذیتا تموم شد حرف شنیدنا تمون شد
دیگه منم میتونم یه زندگی آروم و تجربه کنم
درسته همسره کسی بودم که میتونست با یه چشم بهم زدن کل کره رو بخره
اما وقتی بعد از چهارسال ناامید شدن زندگی هم سرد میشه
که اونم برای گیر دادنای خودم بود
.....
من هان ا.ت که چهارسال با نامجون ازدواج کردم
زندگی خیلی خوبی دارم و عاشق شوهرمم
نامجون بهترین زندگی و برام ساخته و هر روز مثل روزای اولمون باهام رفتار میکنه و هر ساعت و هر زمان بهم میگه چقدر دوستم داره
ولی نمیدونم چرا هر زمان از بچه باهاش حرف میزنم اعصبانی میشه
شاید برای اینکه من ناراحت نشم اما این بیشتر عذابم میده
بار ها به نامجون گفتم بریم دکتر اما همش با دعوا تموم میشد و محبور شدم خودم تنها همه کار هارو کنم
اما هردفعه یک جمله رو میشنیدم"خانم شما مشکلی نداریم شاید بهتره باشه با همسرتون بیایید"
اما نامجون هیچ وقت قبول نمیکرد
خانواده نامجون هر روز بخاطره این موضوع سر زنشم میکردن
اما دیگه تموم شد چون اینبار جواب آزمایشم مثبت بود یعنی منم بالاخره مامان شدم
با اشکام که از خوشحالی روی گونه هام سر میخوردن سوار ماشین شدم خواستم برم شرکت نامجون که به سرم زد با یه جشن کوچولو سوپرایزش کنم
چندتا وسیله خریدم و رفتم خونه شروع کردن به تمیز کردن و آشپزي کردن
8:45
بالاخره کارم تموم شد و میز و چیندم و منتظر نامجون بودم که بیاد
نگاه آهری به خودم تو آینه کردم و سمت گوشیم رفتم روشنش کردم و پیام به نامی دادم
ا.ت"عشقم کجایی"
نامجون "پنج دقیقه دیگه میرسم عزیزم"
لبخندی زدم و گوشی رو خاموش کردم شمع هایی که گذاشت بودم سر میز رو روشن کردم
۵۹.۹k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.