عشق بی پایان ( پارت 19)
سوآ از آرایشگاه اومد و داشت دنبال تهیونگ میگشت و وقتی پیداش کرد دید که تهیونگ لیا رو بغل کرده و دارن باهم حرف میزنن.... قلبش دیگه نمیزد ولی به خاطر غروری که داشت رفت جلوی تهیونگ و لیا وایساد
* : تهیونگ....
$: سوآ..
* : چی.. چیکار داری میکنی؟
$: کاری که قرار بود خیلی وقت پیش بکنم، عشقمو بغل کردم
* : ت... تهیونگ چی میگی، منو فرستادی آرایشگاه تا بیشتر ضایع شم؟ اونم جلوی اینهمه آدم ( با بغض)
$: سوآ متاسفم ولی بیا بهم بزنیم، من نمیتونم با کسی باشم که دوسش ندارم
* : اگه دوسم نداشتی پس چرا این چنروز باهام بودی؟
$: من.. فقط برای اینکه لیا برگرده پیشم اینکارو کروم سوآ
* : برای اینکه لیا برگرده من باید له میشدم؟ باید احساسات منو نادیده میگرفتی؟ 😖
$: من واقعا قصدم این نبود، نمیدونستم تو منو...
* : بسه دیگه، باشه اگه منو دوست نداری من میرم، خوش باشید باهمدیگه
%: سوآ صب کن
* : امروز تو آرایشگاه بهت گفتم من برنده ی این بازی هستم و.. ولی العان تو برنده شدی، بهت تبریک میگم😊😭( حالت گریه و خنده رو بهش چی میگن؟)
%: سوآ باور کن اینجوری که تو فک میکنی نیس، من اصلا نمیدونستم تهیونگ اینجاست، من تاحالا مدیر پدرم و ندیده بودم، اصلا نمیدونستم تهیونگ پسر مدیر پدرمه
* : اشکالی نداره لیا، من تازه خوشحالم شدم، چون هم بهترین دوستم به آرزوش رسید هم کسی که دوسش دارم به عشقش 😉
%: پس.. یعنی واقعا از دستم ناراحت نیستی؟
* : نه ببین تازه دیگه گریه نمیکنم
%: دیوونه 🙂
* : راستی تو مگه با جونگ کوک نبودی؟
%: نه... خب میدونی اون میخواست باهم باشیم ولی من قبول نکردم
* : بهتر که قبول نکردی... تهیونگ خیلی از اون بهتره
%: آره ولی هیچوقت فک نمیکردم برای 2 نفر انقد مهم باشم که بخوان برای من باهم رقابت کنن
* : پس چی؟ مگه تو چی کم داری؟ خیلیم مهمی، مخصوصا برای خود من 😉😊
%: آره دیدم چجوری تو مدرسه برات مهم بودم 😏
* : اِ.... ول کن دیگه، دوباره گریه میکنما 🥺
%: نه.... تروخدا گریه نکن، وقتی گریه میکنی اینجارو آب برمیداره 🤣
* : لیا 😑
%: دیگه حرف زدن بسه، من برم پیش تهیونگ
* : باشه برو
%: چیه تهیونگ چرا انقد ساکت شدی
$: بنده منتظرم تا حرفای شما با دوستت تموم بشه😑
%: آه... راس میگی یه ذره دیر شد ولی خب داشتیم حرف میزدیم دیگه.. میدونی که
$: آره میدونم، حالا دستمو بگیر
%: ها؟
$: چیه؟ دست ندیدی تا حالا؟ آیا جمله ی دستمو بگیر برات نا مفهومه و تا حالا نشنیدی؟
%: چرا.. هم دیدم هم شنیدم... ولی الان یه ذره اوضاع خیته، همه دارن مارو نگا میکنن، خجالت میکشم
$: چی میگی؟ تو الان دوست دختر منی... دیگه هرشب ما از این جور مهمونی ها داریم، نمیشه همیشه اینجوری خجالت بکشی
%: آخه...
$: آخه ماخه نداریم، بدو بگیر دیگه
%: باشه....
داستان از زبان کوک :
پدر تهیونگ من و پدرمو دعوت کرده بودن به یه مهمونی، حوصله نداشتم برم ولی باید میرفتم، بعد از نیم ساعت آماده شدم و با پدرم رفتیم به مهمونی، پدر تهیونگ هر ماه ده بار از این مهمونی ها میده، بدون هیچ دلیلی ... وارد مهمونی شدم و با پدرم رفتیم و به پدر تهیونگ سلام دادیم، بعد پدرش گفت برم دنبال تهیونگ، وارد باغ شدم که دیدم لیا پیش تهیونگ نشسته و باهاش گرم گرفته و دارن باهم میخندن... انگار دوستای صمیمی بودن و بعد 10 سال تازه همدیگرو دیده بودن ، از عصبانیت دستامو مشت کردمو رفتم پیششون...
* : تهیونگ....
$: سوآ..
* : چی.. چیکار داری میکنی؟
$: کاری که قرار بود خیلی وقت پیش بکنم، عشقمو بغل کردم
* : ت... تهیونگ چی میگی، منو فرستادی آرایشگاه تا بیشتر ضایع شم؟ اونم جلوی اینهمه آدم ( با بغض)
$: سوآ متاسفم ولی بیا بهم بزنیم، من نمیتونم با کسی باشم که دوسش ندارم
* : اگه دوسم نداشتی پس چرا این چنروز باهام بودی؟
$: من.. فقط برای اینکه لیا برگرده پیشم اینکارو کروم سوآ
* : برای اینکه لیا برگرده من باید له میشدم؟ باید احساسات منو نادیده میگرفتی؟ 😖
$: من واقعا قصدم این نبود، نمیدونستم تو منو...
* : بسه دیگه، باشه اگه منو دوست نداری من میرم، خوش باشید باهمدیگه
%: سوآ صب کن
* : امروز تو آرایشگاه بهت گفتم من برنده ی این بازی هستم و.. ولی العان تو برنده شدی، بهت تبریک میگم😊😭( حالت گریه و خنده رو بهش چی میگن؟)
%: سوآ باور کن اینجوری که تو فک میکنی نیس، من اصلا نمیدونستم تهیونگ اینجاست، من تاحالا مدیر پدرم و ندیده بودم، اصلا نمیدونستم تهیونگ پسر مدیر پدرمه
* : اشکالی نداره لیا، من تازه خوشحالم شدم، چون هم بهترین دوستم به آرزوش رسید هم کسی که دوسش دارم به عشقش 😉
%: پس.. یعنی واقعا از دستم ناراحت نیستی؟
* : نه ببین تازه دیگه گریه نمیکنم
%: دیوونه 🙂
* : راستی تو مگه با جونگ کوک نبودی؟
%: نه... خب میدونی اون میخواست باهم باشیم ولی من قبول نکردم
* : بهتر که قبول نکردی... تهیونگ خیلی از اون بهتره
%: آره ولی هیچوقت فک نمیکردم برای 2 نفر انقد مهم باشم که بخوان برای من باهم رقابت کنن
* : پس چی؟ مگه تو چی کم داری؟ خیلیم مهمی، مخصوصا برای خود من 😉😊
%: آره دیدم چجوری تو مدرسه برات مهم بودم 😏
* : اِ.... ول کن دیگه، دوباره گریه میکنما 🥺
%: نه.... تروخدا گریه نکن، وقتی گریه میکنی اینجارو آب برمیداره 🤣
* : لیا 😑
%: دیگه حرف زدن بسه، من برم پیش تهیونگ
* : باشه برو
%: چیه تهیونگ چرا انقد ساکت شدی
$: بنده منتظرم تا حرفای شما با دوستت تموم بشه😑
%: آه... راس میگی یه ذره دیر شد ولی خب داشتیم حرف میزدیم دیگه.. میدونی که
$: آره میدونم، حالا دستمو بگیر
%: ها؟
$: چیه؟ دست ندیدی تا حالا؟ آیا جمله ی دستمو بگیر برات نا مفهومه و تا حالا نشنیدی؟
%: چرا.. هم دیدم هم شنیدم... ولی الان یه ذره اوضاع خیته، همه دارن مارو نگا میکنن، خجالت میکشم
$: چی میگی؟ تو الان دوست دختر منی... دیگه هرشب ما از این جور مهمونی ها داریم، نمیشه همیشه اینجوری خجالت بکشی
%: آخه...
$: آخه ماخه نداریم، بدو بگیر دیگه
%: باشه....
داستان از زبان کوک :
پدر تهیونگ من و پدرمو دعوت کرده بودن به یه مهمونی، حوصله نداشتم برم ولی باید میرفتم، بعد از نیم ساعت آماده شدم و با پدرم رفتیم به مهمونی، پدر تهیونگ هر ماه ده بار از این مهمونی ها میده، بدون هیچ دلیلی ... وارد مهمونی شدم و با پدرم رفتیم و به پدر تهیونگ سلام دادیم، بعد پدرش گفت برم دنبال تهیونگ، وارد باغ شدم که دیدم لیا پیش تهیونگ نشسته و باهاش گرم گرفته و دارن باهم میخندن... انگار دوستای صمیمی بودن و بعد 10 سال تازه همدیگرو دیده بودن ، از عصبانیت دستامو مشت کردمو رفتم پیششون...
۴۵.۰k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.