فیک کوک (*رز سیاه*) ادامه پارت 13
از زبان ا/ت :
برگه هارو دادم به فیلیز و داشتم میرفتم اتاقم که یکی از دستم گرفتم دیدم جونگ کوکه و منو با خودش کشوند تو اتاقش .
تعجب کردم بودم و دره اتاقش و بست و اومد محکم بغلم کرد
تعجب از همه جام معلوم بود و گفتم : ج...جونگ کوک
گفت : هششش
منم هیچی نگفتم باورم نمیشد الان چی شد ولی آروم بودم تو بغلش
قلبم تند میزد ولی آرامش بخش بود .
چشامو بستم و لبخند آرومی زدم .جونگ کوک آروم ولم کرد و گفت : بهش نیاز داشتم
گفتم : این همه آدم بفرما بغلشون کن من کار دارم ( با خنده )
گفت : ولی من به این بغل نیاز داشتم .
با همین خنده ریز سرمو خاروندم و گفتم : چرا حالا من
گفت : تو با بقیه فرق داری من ترو به چشم دستیار فیلیز نمیبینم .
گفتم : چرا انقدر قشنگ حرف میزنی آخه
بعد به خودم اومدم و گفتم : آییی چی میگم کار دارم
گفت: یکم دیگه پیشم بمون .
بعد دستامو گرفت تو دستاش و نگام کرد .
گفتم : آی یجور نگاه نکن انگار تاحالا ندیدیم .
گفت : آره خب انقدر خوشگل ندیده بودم .
می خواست پیشونیمو ببوسه که در رفتم درو اتاقش باز کردم و گفتم : دِه نشد پرو نشو
گفت : باشه در برو ولی گیرت میارم.
گفتم : آره آره به همین خیال باش ( با خنده )
بعد رفتم و در اتاقش بستم .نمیدونم چرا قلبم تند میزد و زوق داشتم .وقتی پیشش بودم زمان نمیگذشت و همین عالی بود .
۰۰۰۰۰
برگه هارو دادم به فیلیز و داشتم میرفتم اتاقم که یکی از دستم گرفتم دیدم جونگ کوکه و منو با خودش کشوند تو اتاقش .
تعجب کردم بودم و دره اتاقش و بست و اومد محکم بغلم کرد
تعجب از همه جام معلوم بود و گفتم : ج...جونگ کوک
گفت : هششش
منم هیچی نگفتم باورم نمیشد الان چی شد ولی آروم بودم تو بغلش
قلبم تند میزد ولی آرامش بخش بود .
چشامو بستم و لبخند آرومی زدم .جونگ کوک آروم ولم کرد و گفت : بهش نیاز داشتم
گفتم : این همه آدم بفرما بغلشون کن من کار دارم ( با خنده )
گفت : ولی من به این بغل نیاز داشتم .
با همین خنده ریز سرمو خاروندم و گفتم : چرا حالا من
گفت : تو با بقیه فرق داری من ترو به چشم دستیار فیلیز نمیبینم .
گفتم : چرا انقدر قشنگ حرف میزنی آخه
بعد به خودم اومدم و گفتم : آییی چی میگم کار دارم
گفت: یکم دیگه پیشم بمون .
بعد دستامو گرفت تو دستاش و نگام کرد .
گفتم : آی یجور نگاه نکن انگار تاحالا ندیدیم .
گفت : آره خب انقدر خوشگل ندیده بودم .
می خواست پیشونیمو ببوسه که در رفتم درو اتاقش باز کردم و گفتم : دِه نشد پرو نشو
گفت : باشه در برو ولی گیرت میارم.
گفتم : آره آره به همین خیال باش ( با خنده )
بعد رفتم و در اتاقش بستم .نمیدونم چرا قلبم تند میزد و زوق داشتم .وقتی پیشش بودم زمان نمیگذشت و همین عالی بود .
۰۰۰۰۰
۳.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.