فیک من یک خون آشام هستم ؟! فصل دوم پارت ٨
صبح
جونگ کوک در حالی که دستش توسط پدر هانا محکم گرفته شده بود و پدر هانا کنار گوشش بلند خر و پف می کرد به دیوار زل زده بود
از زبان جونگ کوک
از وقتی پدر هانا من و هانا رو باهم توی آشپزخونه دیده کل شب دستم رو محکم گرفته بود تا یک وقتی دوباره نرم هانا رو ببینم…کل شب رو خوابم نبرد از بس که صدای خر و پف بلند بود…دیگه داشتم دیوونه میشدم…دستم هم که محکم گرفتن نمیتونم بلند بشم از سرجام کنار گوشم هم که دارن خر و پف می کنند…دیشب چند بار تلاش کردم تا دستم رو آزاد کنم ولی آنقدر سفت دستم رو گرفتن که اصلا دستشون از دستم جدا نمیشه تازه با هر بار تلاش محکم تر هم میشه…تنها راه چاره این بود که منتظر بمونم تا خودشون بیدار شوند و دستم رو ول کنند ولی با این خر و پفی که می کنند فکر نکنم حالا حالا ها قصد داشته باشند بیدار شوند
از زبان هانا
از موهای ژولیده ، چشمای گود افتاده سیاه و صورت بی حالش معلوم بود که کل دیشب رو نخوابیده البته حق هم داره منم تا حالا کنار پدرم خوابیدم و میدونم خوابیدن کنارش کار آسونی که نیست بلکه غیر ممکنه
پدر هانا : مگه دیشب نخوابیدی پسر چرا انقدر خسته ای ؟!
جونگ کوک : نه خوابم نبرد…شما چی خوب خوابیدم ؟
پدر هانا : من که خوب خوابیدم
از زبان جونگ کوک
معلومه که خوب خوابیدین چون کسی دستت رو محکم نگرفته بود و کل شب رو توی گوشت با صدای بلند خر و پف نکرده منم جای تو بودم دیشب خوب خوابیده بودم و الان سرحال بودم
پدر هانا : به چی داری فکر میکنی ؟!
جونگ کوک : من ؟! هیچی
پدر هانا : پس چرا اینجوری به من زل زدی ؟!
جونگ کوک : هیچی
…..
بعد از اینکه یه دوساعتی خوابیدم کمی سرحال شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که هانا رو در حال آشپزی کردن دیدم
جونگ کوک : داری چیکار می کنی ؟!
هانا : سالاد درست می کنم
جونگ کوک : منم کمکت بکنم ؟
هانا : نه لطفا…آخرین باری که خواستی کمکم کنی دیدیم چی شد
با به یاد آوردن اتفاق دیروز خنده ای کردم و گفتم
جونگ کوک : باشه هرجور راحتی
رفتم تا برای خودم قهوه بریزم که پدر هانا هم وارد آشپزخونه شد توجهی نکردم و قهوه رو ریختم که صدای آه هانا رو شنیدم به سمتش برگشتم و نگاش کردم که دیدم دستش رو بریده سریع به سمتش رفتم و دستش رو توی دستم گرفتم و با نگرانی گفتم
جونگ کوک : دستت بریده ! چرا حواست نیست ؟!
هانا : چیز خاصی نیست فقط…
جونگ کوک : یعنی چی چیز خاصی نیست…داره از دستت خون میاد بعد تو میگی چیز خاصی نیست ؟!
چشم چرخوندم و به دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که چشمم بهش خورد و سریع از داخلش چسب زخم آوردم و با ملایمت به دستش زدم
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
جونگ کوک در حالی که دستش توسط پدر هانا محکم گرفته شده بود و پدر هانا کنار گوشش بلند خر و پف می کرد به دیوار زل زده بود
از زبان جونگ کوک
از وقتی پدر هانا من و هانا رو باهم توی آشپزخونه دیده کل شب دستم رو محکم گرفته بود تا یک وقتی دوباره نرم هانا رو ببینم…کل شب رو خوابم نبرد از بس که صدای خر و پف بلند بود…دیگه داشتم دیوونه میشدم…دستم هم که محکم گرفتن نمیتونم بلند بشم از سرجام کنار گوشم هم که دارن خر و پف می کنند…دیشب چند بار تلاش کردم تا دستم رو آزاد کنم ولی آنقدر سفت دستم رو گرفتن که اصلا دستشون از دستم جدا نمیشه تازه با هر بار تلاش محکم تر هم میشه…تنها راه چاره این بود که منتظر بمونم تا خودشون بیدار شوند و دستم رو ول کنند ولی با این خر و پفی که می کنند فکر نکنم حالا حالا ها قصد داشته باشند بیدار شوند
از زبان هانا
از موهای ژولیده ، چشمای گود افتاده سیاه و صورت بی حالش معلوم بود که کل دیشب رو نخوابیده البته حق هم داره منم تا حالا کنار پدرم خوابیدم و میدونم خوابیدن کنارش کار آسونی که نیست بلکه غیر ممکنه
پدر هانا : مگه دیشب نخوابیدی پسر چرا انقدر خسته ای ؟!
جونگ کوک : نه خوابم نبرد…شما چی خوب خوابیدم ؟
پدر هانا : من که خوب خوابیدم
از زبان جونگ کوک
معلومه که خوب خوابیدین چون کسی دستت رو محکم نگرفته بود و کل شب رو توی گوشت با صدای بلند خر و پف نکرده منم جای تو بودم دیشب خوب خوابیده بودم و الان سرحال بودم
پدر هانا : به چی داری فکر میکنی ؟!
جونگ کوک : من ؟! هیچی
پدر هانا : پس چرا اینجوری به من زل زدی ؟!
جونگ کوک : هیچی
…..
بعد از اینکه یه دوساعتی خوابیدم کمی سرحال شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که هانا رو در حال آشپزی کردن دیدم
جونگ کوک : داری چیکار می کنی ؟!
هانا : سالاد درست می کنم
جونگ کوک : منم کمکت بکنم ؟
هانا : نه لطفا…آخرین باری که خواستی کمکم کنی دیدیم چی شد
با به یاد آوردن اتفاق دیروز خنده ای کردم و گفتم
جونگ کوک : باشه هرجور راحتی
رفتم تا برای خودم قهوه بریزم که پدر هانا هم وارد آشپزخونه شد توجهی نکردم و قهوه رو ریختم که صدای آه هانا رو شنیدم به سمتش برگشتم و نگاش کردم که دیدم دستش رو بریده سریع به سمتش رفتم و دستش رو توی دستم گرفتم و با نگرانی گفتم
جونگ کوک : دستت بریده ! چرا حواست نیست ؟!
هانا : چیز خاصی نیست فقط…
جونگ کوک : یعنی چی چیز خاصی نیست…داره از دستت خون میاد بعد تو میگی چیز خاصی نیست ؟!
چشم چرخوندم و به دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که چشمم بهش خورد و سریع از داخلش چسب زخم آوردم و با ملایمت به دستش زدم
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۷۴.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.