ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁶
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁶
یااا بیخیال چرا باید نگرانش باشم اصلا ولی اگه پلیس پیدام نکنه چی و یا اتفاقی برام بیفته؟.......
هوا کم کم روشن میشد و خورشید ماه رو دنبال میکرد...
ناخوداگاه سرم تیری کشید و شروع به درد کردن کرد....
یه صدایی میشنیدم... نمیدونم صدای چی بود ولی محکم چشمامو بستم... سرم اون قدری درد گرفت که لباس پسر رو چنگ زدم...
‟صدای آشنایی بود، صدایی که مدت طولانی اون رو شنیده بودم ولی نه موسیقی مشهوری بود نه ساخته ذهنم، نه باخ بود نه موتزارت. فقط صدای تولید شده از دمیدن به ساز بود که فضا رو پر میکرد.
هرروز ساعت یازده صبح زیر درخت قدیمی دهکده منتظر میشدم تا بیاد و ساز بزنه، اون میومد و برام ساز میزد ولی دیگه نیومد...
رهام کرده بود...درست مثل بقیه اما...اما اون نمیتونست این کارو بکنه!"
تصویر هایی توی ذهنم مثل فیلم سینمایی پلی میشد و تموم اون ها خاطرات من بودن...
"سنجاب های کوچیک از درخت دهکده بالا میرفتند و من با دسته گلی برام خودم تاجی درست میکردم... هر روز به امید اینکه اون پسر جوون بیاد و برام ساز بزنه از خواب بیدار میشدم... ولی بعـد... اون رفته بود....توی اون دهکده کوچیک من دیگه هم بازی ای نداشتم...کی فکرشو میکرد ما دوتا از هم جداشیم... من فقط ۹ سالم بود که اون اتفاق شرم آورم که حتی نمیتونم کاری کنم...افتاد..."
وقتی نوجوون بودم مادرم همیشه بهم میگفت به خاطر تصادف خطرناکی که از قصد بود تا نسل ما رو منقرض کنند... تا برادرم بمیره...من حافظم رو از دست داده بودم...
ولی فکر کنم...این خاطرات دوباره داره تو ذهن من آشکار میشه....
یااا بیخیال چرا باید نگرانش باشم اصلا ولی اگه پلیس پیدام نکنه چی و یا اتفاقی برام بیفته؟.......
هوا کم کم روشن میشد و خورشید ماه رو دنبال میکرد...
ناخوداگاه سرم تیری کشید و شروع به درد کردن کرد....
یه صدایی میشنیدم... نمیدونم صدای چی بود ولی محکم چشمامو بستم... سرم اون قدری درد گرفت که لباس پسر رو چنگ زدم...
‟صدای آشنایی بود، صدایی که مدت طولانی اون رو شنیده بودم ولی نه موسیقی مشهوری بود نه ساخته ذهنم، نه باخ بود نه موتزارت. فقط صدای تولید شده از دمیدن به ساز بود که فضا رو پر میکرد.
هرروز ساعت یازده صبح زیر درخت قدیمی دهکده منتظر میشدم تا بیاد و ساز بزنه، اون میومد و برام ساز میزد ولی دیگه نیومد...
رهام کرده بود...درست مثل بقیه اما...اما اون نمیتونست این کارو بکنه!"
تصویر هایی توی ذهنم مثل فیلم سینمایی پلی میشد و تموم اون ها خاطرات من بودن...
"سنجاب های کوچیک از درخت دهکده بالا میرفتند و من با دسته گلی برام خودم تاجی درست میکردم... هر روز به امید اینکه اون پسر جوون بیاد و برام ساز بزنه از خواب بیدار میشدم... ولی بعـد... اون رفته بود....توی اون دهکده کوچیک من دیگه هم بازی ای نداشتم...کی فکرشو میکرد ما دوتا از هم جداشیم... من فقط ۹ سالم بود که اون اتفاق شرم آورم که حتی نمیتونم کاری کنم...افتاد..."
وقتی نوجوون بودم مادرم همیشه بهم میگفت به خاطر تصادف خطرناکی که از قصد بود تا نسل ما رو منقرض کنند... تا برادرم بمیره...من حافظم رو از دست داده بودم...
ولی فکر کنم...این خاطرات دوباره داره تو ذهن من آشکار میشه....
۳.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.