به وقت عاشقی
#رمان
#رمان_عاشقانه
پارت بیست و چهار
آرشام
قبلم با چشماش داشت تیر میکشید دیگه مطمئن بودم اما شاید یه هوس باشه میترسیدم خیلی میترسیدم
دوباره داد زدم ــ مــــــــــــــیگم گریـــــــــــــه نــــــــــــکن
چشماشو پاک کرد ترسیده بود. دستام میلرزید منم ترسیده بودم . به خودم لعنت میفرستادم چیکار کردم که اینطوری ناراحته؟
رفتم تو اتاقم دستامو مشت کرده بودم
محدثه اومد تو ــ گفتم برو آرومش کن رفتی داد کشیدی روش
وقتی دید منم اعصابم خورده و دستام مشته
ــ اتفاقی افتاده؟
ــ نه محدثه جان خواهش میکنم برو بیرون
ــ هر جور راحتی
و از اتاق رفت بیرون .نمیدونم چم بود. چرا چرا اگه این احساس هوس باشه چی ها اگه عشق نباشه
اصلا من چطوری این حس عجیبو نسبت بهش پیدا کردم، منی که قلبم از سنگ بود توی یه هفته چطور ذوب شد، چطور دوباره شاد شدم، چطور دوباره میخندم
آرام
معنیه این دادش چی بود؟نمیدونم!!
معنی این که منی که جلوی هیچکس کم نمیاوردم و هیچوقت جلوی کسی گریه نمیکردم، جلوی اون گریه کردم چی بود؟ بازم نمیدونم
شاید، شاید به خاطر بچمه هنوز داشتم گریه میکردم
اون روزم تموم شد رفتم توی پارکینگ یادم اومد ماشین نیاوردم
شایان
دیدم تو پارکینگه نتونستم ولش کنم صداش کردم
ــ خانم موسوی
برگشت سمتم چشماش هنوز اشکی بود
ــ بیاید برسونمتون
آروم اومد سوار شد
ــ سلام
ــ سلام، هنوز داری گریه میکنی؟
خیلی مظلوم شده بود تا حالا این طوری ندیده بودمش. دستشو برد سمت چشماش و پاکش کرد
ــ ببخشید
صدای تاپ تاپ قلبمو میشنیدم نمیتونیتم اینطوری ببینمش
ــ گریه نکن
با صدای لرزون ــ نمیکنم
ــ د لعنتی صدای اشکاتو میشنوم
ــ ببخشید
چرا اینقدر مظلوم شده بود
ــ راستی؛ فردا میرم بازجویی شریک کارخونه
ــ باشه میخوای برسونمت
ــ نه ممنون
تا اینکه برسیم خونه هیچکس هیچ حرفی نزد رسیدیم و سوار آسانسور شدیم رفتیم بالا اون رفت خونش منم رفتم خونم
نمیتونستم تحمل کنم. نمیتونستم بفهمم این حسم هوسه یا عشقه...
آرام
رفتم خونه و گریم شدت گرفت
ــ من لعنتی چمه چرا دارم گریه میکنم؟؟
و هی هق هقم شدت میگرفت دستی روی شکمم کشیدم و گفتم ــ میدونم به خاطر تو عه شیطونک
یکم گذشت منم تقریبا آروم شده بودم . چقدر دلم آش رشته میخواست
که در خونه باز شد
آرشام ــ هنوز لباساتو عوض نکردی؟
آرتام ــ سلام
پرهام ــ سلام عمه جون
با صدای غمگینی ــ سلام
آرتام اومد پیشم نشست .
ــ گریه کردی؟
ــ نه
ــ بهم دروغ نگو
ــ آره
ــ چرا؟ به خاطر مازیار
ــ نه، به خاطر سرنوشت شومم
بغلم کرد و گفت ــ داداش قربون بشه خودتو ناراحت نکن
#رمان_عاشقانه
پارت بیست و چهار
آرشام
قبلم با چشماش داشت تیر میکشید دیگه مطمئن بودم اما شاید یه هوس باشه میترسیدم خیلی میترسیدم
دوباره داد زدم ــ مــــــــــــــیگم گریـــــــــــــه نــــــــــــکن
چشماشو پاک کرد ترسیده بود. دستام میلرزید منم ترسیده بودم . به خودم لعنت میفرستادم چیکار کردم که اینطوری ناراحته؟
رفتم تو اتاقم دستامو مشت کرده بودم
محدثه اومد تو ــ گفتم برو آرومش کن رفتی داد کشیدی روش
وقتی دید منم اعصابم خورده و دستام مشته
ــ اتفاقی افتاده؟
ــ نه محدثه جان خواهش میکنم برو بیرون
ــ هر جور راحتی
و از اتاق رفت بیرون .نمیدونم چم بود. چرا چرا اگه این احساس هوس باشه چی ها اگه عشق نباشه
اصلا من چطوری این حس عجیبو نسبت بهش پیدا کردم، منی که قلبم از سنگ بود توی یه هفته چطور ذوب شد، چطور دوباره شاد شدم، چطور دوباره میخندم
آرام
معنیه این دادش چی بود؟نمیدونم!!
معنی این که منی که جلوی هیچکس کم نمیاوردم و هیچوقت جلوی کسی گریه نمیکردم، جلوی اون گریه کردم چی بود؟ بازم نمیدونم
شاید، شاید به خاطر بچمه هنوز داشتم گریه میکردم
اون روزم تموم شد رفتم توی پارکینگ یادم اومد ماشین نیاوردم
شایان
دیدم تو پارکینگه نتونستم ولش کنم صداش کردم
ــ خانم موسوی
برگشت سمتم چشماش هنوز اشکی بود
ــ بیاید برسونمتون
آروم اومد سوار شد
ــ سلام
ــ سلام، هنوز داری گریه میکنی؟
خیلی مظلوم شده بود تا حالا این طوری ندیده بودمش. دستشو برد سمت چشماش و پاکش کرد
ــ ببخشید
صدای تاپ تاپ قلبمو میشنیدم نمیتونیتم اینطوری ببینمش
ــ گریه نکن
با صدای لرزون ــ نمیکنم
ــ د لعنتی صدای اشکاتو میشنوم
ــ ببخشید
چرا اینقدر مظلوم شده بود
ــ راستی؛ فردا میرم بازجویی شریک کارخونه
ــ باشه میخوای برسونمت
ــ نه ممنون
تا اینکه برسیم خونه هیچکس هیچ حرفی نزد رسیدیم و سوار آسانسور شدیم رفتیم بالا اون رفت خونش منم رفتم خونم
نمیتونستم تحمل کنم. نمیتونستم بفهمم این حسم هوسه یا عشقه...
آرام
رفتم خونه و گریم شدت گرفت
ــ من لعنتی چمه چرا دارم گریه میکنم؟؟
و هی هق هقم شدت میگرفت دستی روی شکمم کشیدم و گفتم ــ میدونم به خاطر تو عه شیطونک
یکم گذشت منم تقریبا آروم شده بودم . چقدر دلم آش رشته میخواست
که در خونه باز شد
آرشام ــ هنوز لباساتو عوض نکردی؟
آرتام ــ سلام
پرهام ــ سلام عمه جون
با صدای غمگینی ــ سلام
آرتام اومد پیشم نشست .
ــ گریه کردی؟
ــ نه
ــ بهم دروغ نگو
ــ آره
ــ چرا؟ به خاطر مازیار
ــ نه، به خاطر سرنوشت شومم
بغلم کرد و گفت ــ داداش قربون بشه خودتو ناراحت نکن
۴.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.