پارت131
#پارت131
شیطونکِ بابا🥺💜
قلبم تند تند میزد و نفسم بند اومده بود. اگه با این روانی ازدواج میکردم مطمعن بودم که منو میکشت
افراز واقعا تعادل روانی نداشت و مشخص بود که مریضه!! توی حال خودم بودم که مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت:
+ سلام خانومی
عینکی به چشمش داشت و یه پیراهن سفید پوشیده بود ، خواست به صورتم دست بزنه که
از بین دندونای کیلید شدم غریدم:
_ گمشو اونور به من دست نزن
پوزخند ترسناکی بهم زد و گفت:
+ یکم دیگه صبرکن فقط....
وقتی زنم شدی میفهمی چی به چیه
واقعا ازش وحشت داشتم و ترجیح میدادم بمیرم تا اینکه باهاش ازدواج کنم ، جوابی بهش ندادم و باباهم همون لحظه رسید
سلام خیلی خشکی به افراز کرد و همگی باهم سوار ماشین شدیم ، تا خود محضر گریه میکردم و از بابا خواهش میکردم تا این کارونکنه
اما اصلا نگام نمیکرد و فقط به خیابون زل زده بود ، وقتی دیدم بهم توجهی نمیکنه دیگه ساکت شدم و از ایینه نگاهی به افراز انداختم
پوزخندی رو لبش بود و انگار زیر لب داشت باخودش حرف میزد
به محضر که رسیدیم ترسیده دست بابارو گرفتم و خودمو بهش چسبوندم
_ من...من..... نمیام
+ غلط کردی که نمیای
تا اینجا اومدی داخلم میای
با حرف بابا دوباره گریم گرفت ، باهم دیگه وارد محضر شدیم که خلوت خلوت بود ، ساعت تازه ۹ شده بود و خداروشکر شلوغ نبود تا آبروم بیشتر از این بره
افراز عینکشو برداشت و نیم نگاهی بهم انداخت.....
شیطونکِ بابا🥺💜
قلبم تند تند میزد و نفسم بند اومده بود. اگه با این روانی ازدواج میکردم مطمعن بودم که منو میکشت
افراز واقعا تعادل روانی نداشت و مشخص بود که مریضه!! توی حال خودم بودم که مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت:
+ سلام خانومی
عینکی به چشمش داشت و یه پیراهن سفید پوشیده بود ، خواست به صورتم دست بزنه که
از بین دندونای کیلید شدم غریدم:
_ گمشو اونور به من دست نزن
پوزخند ترسناکی بهم زد و گفت:
+ یکم دیگه صبرکن فقط....
وقتی زنم شدی میفهمی چی به چیه
واقعا ازش وحشت داشتم و ترجیح میدادم بمیرم تا اینکه باهاش ازدواج کنم ، جوابی بهش ندادم و باباهم همون لحظه رسید
سلام خیلی خشکی به افراز کرد و همگی باهم سوار ماشین شدیم ، تا خود محضر گریه میکردم و از بابا خواهش میکردم تا این کارونکنه
اما اصلا نگام نمیکرد و فقط به خیابون زل زده بود ، وقتی دیدم بهم توجهی نمیکنه دیگه ساکت شدم و از ایینه نگاهی به افراز انداختم
پوزخندی رو لبش بود و انگار زیر لب داشت باخودش حرف میزد
به محضر که رسیدیم ترسیده دست بابارو گرفتم و خودمو بهش چسبوندم
_ من...من..... نمیام
+ غلط کردی که نمیای
تا اینجا اومدی داخلم میای
با حرف بابا دوباره گریم گرفت ، باهم دیگه وارد محضر شدیم که خلوت خلوت بود ، ساعت تازه ۹ شده بود و خداروشکر شلوغ نبود تا آبروم بیشتر از این بره
افراز عینکشو برداشت و نیم نگاهی بهم انداخت.....
۷.۳k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.