💦رمان زمستان💦 پارت 51
《رمان زمستون❄》
دیانا: رفتیم خونه هنوز با هم کلکل داشتیم...ارسلااان
ارسلان: چیه؟
دیانا: گوشیم خرابه میخوام ببرم درستش کنم...
ارسلان: باش درستش میکنیم....گوشیم زنگ خورد
_الو بفرمایید؟
_جدی؟
_الان خودمو میرسونم خدافظ...
ارسلان: دیانا مراقب خودت باش من باید برم...
دیانا: باش...ارسلان ک رفت تو خونه تنها موندم ی کوچولو خودمو سرگرم کردم ی چیزی درست کردم خوردم تازه بعد از ظهر شده بود....ی دفعه یاد این افتادم به نیکا زنگ بزنم بریم خرید ک بغض گلومو خفه کرد...نیکا دیگه نبود اون رفته بود واسه همیشه....گوشیمم ک خرابه کلافه رفتم سمت تخت و سعی کردم بخوابم ک کم کم چشام گرم شد....شب با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم چقد خوابیده بودم...ساعت 12 شب بودم رفتم بیرون ک دیدم ارسلان رفته تو اتاق خودش و ی گوشی رو میزه روی گوشیه ی نامه بود...
نامه: این گوشیو واست گرفتم گوشی خودت ک نابود شده از این استفاده کن...
دیانا: نگاهی به گوشی انداختم از مدل گوشی خود ارسلان بود خیلی دوسش داشتم سیمکارتم و انداختم توش ی کوچولو باهاش ور رفتم ک تقریبا یادش گرفتم ک ی دفعه میسکال اومد از طرف ممدرضا...کامل یادم رفته بودش...
ممدرضا: الو دیانا
دیانا: الو...
ممدرضا: چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
دیانا: گوشیم خراب شده بود ببخشید
ممدرضا؛ لوکیشن بده بیام پیشت...
دیانا: اخه این موقع شب؟...
ممدرضا: اره تو مگه تنها زندگی نمیکنی؟
دیانا: دلم دیگه نمیخواست این دروغا ادامه پیدا کنه...نه ممدرضا من ی چیزایی هست ک باید بهت بگم ولی فردا ...
ممدرضا: دیانا چرا انقد عوض شدی؟
ارسلان: دیانا کیه؟
دیانا: فعلن ممدرضا....به ارسلان نگاه کردم ک با صورت آشفته روبه روم وایستاده بود...ارسلان خوبی؟
ارسلان: آره...کی بود؟
دیانا: ممدرضا بود..
ارسلان: چرا دست از سر زندگیمون بر نمیداره؟
دیانا: ارسلان من نمیتونم به همین راحتی پسش بزنم مخصوصا وقتی ک آیندمو با تو نمیدونم
ارسلان: دیانا میخوای آیندتو با خودم معلوم کنم؟
دیانا: رفتیم خونه هنوز با هم کلکل داشتیم...ارسلااان
ارسلان: چیه؟
دیانا: گوشیم خرابه میخوام ببرم درستش کنم...
ارسلان: باش درستش میکنیم....گوشیم زنگ خورد
_الو بفرمایید؟
_جدی؟
_الان خودمو میرسونم خدافظ...
ارسلان: دیانا مراقب خودت باش من باید برم...
دیانا: باش...ارسلان ک رفت تو خونه تنها موندم ی کوچولو خودمو سرگرم کردم ی چیزی درست کردم خوردم تازه بعد از ظهر شده بود....ی دفعه یاد این افتادم به نیکا زنگ بزنم بریم خرید ک بغض گلومو خفه کرد...نیکا دیگه نبود اون رفته بود واسه همیشه....گوشیمم ک خرابه کلافه رفتم سمت تخت و سعی کردم بخوابم ک کم کم چشام گرم شد....شب با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم چقد خوابیده بودم...ساعت 12 شب بودم رفتم بیرون ک دیدم ارسلان رفته تو اتاق خودش و ی گوشی رو میزه روی گوشیه ی نامه بود...
نامه: این گوشیو واست گرفتم گوشی خودت ک نابود شده از این استفاده کن...
دیانا: نگاهی به گوشی انداختم از مدل گوشی خود ارسلان بود خیلی دوسش داشتم سیمکارتم و انداختم توش ی کوچولو باهاش ور رفتم ک تقریبا یادش گرفتم ک ی دفعه میسکال اومد از طرف ممدرضا...کامل یادم رفته بودش...
ممدرضا: الو دیانا
دیانا: الو...
ممدرضا: چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
دیانا: گوشیم خراب شده بود ببخشید
ممدرضا؛ لوکیشن بده بیام پیشت...
دیانا: اخه این موقع شب؟...
ممدرضا: اره تو مگه تنها زندگی نمیکنی؟
دیانا: دلم دیگه نمیخواست این دروغا ادامه پیدا کنه...نه ممدرضا من ی چیزایی هست ک باید بهت بگم ولی فردا ...
ممدرضا: دیانا چرا انقد عوض شدی؟
ارسلان: دیانا کیه؟
دیانا: فعلن ممدرضا....به ارسلان نگاه کردم ک با صورت آشفته روبه روم وایستاده بود...ارسلان خوبی؟
ارسلان: آره...کی بود؟
دیانا: ممدرضا بود..
ارسلان: چرا دست از سر زندگیمون بر نمیداره؟
دیانا: ارسلان من نمیتونم به همین راحتی پسش بزنم مخصوصا وقتی ک آیندمو با تو نمیدونم
ارسلان: دیانا میخوای آیندتو با خودم معلوم کنم؟
۶۷.۹k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.