پارت بیستم ( آخر ) بزرگترین مافیا عاشق می شود فصل دوم
چند ساعت گذشت دیگه نمیتونستم تحمل کنم ا،ت من چی میشد از اون اتاق میومد بیرون ؟؟
دکتر : اقای کیم عمل خیلی خوب انجام شد هم دخترا زنده هستن هم مادرولی خب مشکلی هست به خاطر عمل همسرتون دیگه احتمالا نتونه بچه دار بشه ...
وقتی گفت ا،ت زنده است حس میکردم کل دنیا رو بهم
دادان نمیتونستم به خبر بدی که داد فکر کنم فقط دلم میخواست ا،ت رو ببینم و محکم تو بغلم فشارش بدم
ا،ت ویو :
چشمام روبازکردم برای بار دهم اولین نفری که دیدمش
تهیونگ بود خواستم دستم رو تکون بدم که حس کردم چیزی رو دستمه اره دختر کوچولوم بود روی دستم
ا،ت : این چقدر خوشگله تهیونگ
تهیونگ : به اندازه مادرشون خوشگل و کیوتتتتت
هیچوقت انقدر خوشحال ندیده بودمش
تهیونگ : این یکی رو ببین این شبیه منهه
ا،ت : باشه باشه نفس بگیر بچه رو نندازی
تهیونگ مثل پرنده ای بود که از قفس آزاد شده باشه دختراش رو بغل میکرد و ذوق میکرد
ا،ت : واقعا انتظار نداشتم انقدر خوشگل باشن
تهیونگ : اینا دخترای منن مگه میشه زشت باشن ؟
ا،ت :خیلی خوشحالم این دخترا اومدن بیرون
تهیونگ : مهم اینکه تو سالمی اگه از این اتاق نمیومدم بیرون تو همون دریاچه ای که دوست داشتی خودت رو غرق کنی خودم رو غرق میکردم
ا،ت : تهیونگ روز اولی که همدیگر رو دیدیم یادته ؟
تهیونگ : بهترین روز زندگیم بود
ا،ت : خیلی ازت میترسیدم فکر نمیکردم بتونم تحملت کنم و الان ازت دوتا بچه داشته باشم
تهیونگ : ولی من همیشه حس میکردم کنارت آرامش دارم و دقیقا همونجور شد که فکر میکردم تو بهترین اتفاق زندگی منی ملکه من ...
اینم از فیک بزرگترین مافیا عاشق میشود
امیدوارم خوشتون اومده باشه
پایان ..........🥀🥀🥀🥀
دکتر : اقای کیم عمل خیلی خوب انجام شد هم دخترا زنده هستن هم مادرولی خب مشکلی هست به خاطر عمل همسرتون دیگه احتمالا نتونه بچه دار بشه ...
وقتی گفت ا،ت زنده است حس میکردم کل دنیا رو بهم
دادان نمیتونستم به خبر بدی که داد فکر کنم فقط دلم میخواست ا،ت رو ببینم و محکم تو بغلم فشارش بدم
ا،ت ویو :
چشمام روبازکردم برای بار دهم اولین نفری که دیدمش
تهیونگ بود خواستم دستم رو تکون بدم که حس کردم چیزی رو دستمه اره دختر کوچولوم بود روی دستم
ا،ت : این چقدر خوشگله تهیونگ
تهیونگ : به اندازه مادرشون خوشگل و کیوتتتتت
هیچوقت انقدر خوشحال ندیده بودمش
تهیونگ : این یکی رو ببین این شبیه منهه
ا،ت : باشه باشه نفس بگیر بچه رو نندازی
تهیونگ مثل پرنده ای بود که از قفس آزاد شده باشه دختراش رو بغل میکرد و ذوق میکرد
ا،ت : واقعا انتظار نداشتم انقدر خوشگل باشن
تهیونگ : اینا دخترای منن مگه میشه زشت باشن ؟
ا،ت :خیلی خوشحالم این دخترا اومدن بیرون
تهیونگ : مهم اینکه تو سالمی اگه از این اتاق نمیومدم بیرون تو همون دریاچه ای که دوست داشتی خودت رو غرق کنی خودم رو غرق میکردم
ا،ت : تهیونگ روز اولی که همدیگر رو دیدیم یادته ؟
تهیونگ : بهترین روز زندگیم بود
ا،ت : خیلی ازت میترسیدم فکر نمیکردم بتونم تحملت کنم و الان ازت دوتا بچه داشته باشم
تهیونگ : ولی من همیشه حس میکردم کنارت آرامش دارم و دقیقا همونجور شد که فکر میکردم تو بهترین اتفاق زندگی منی ملکه من ...
اینم از فیک بزرگترین مافیا عاشق میشود
امیدوارم خوشتون اومده باشه
پایان ..........🥀🥀🥀🥀
۱۴۶.۱k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.