{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۲۷
یه پارک خیلی خوشگل بود جیمین و دوست دخترش تو اون پارک قدم میزدن ات درست مثل یه بچه از پشت راه میرفت و روبه جیمین بود و صحبت میکردن
جیمین : پس یعنی تا هالا با هیچ پسری قرار نزاشتی درسته
ات : اوهم خوب هالا نوبته تویه
جیمین : اوهمممممم بزار فکر کنم
ات اخم کرد و گفت
ات : چی اینم فکر کردن میخواد
جیمین : اوم نه فکر کردن نمیخواد اما با هچی دختری نبودم و هیچ وقت هیچ دختری رو دوست نداشتم
ات با شنیدن این حرف جیمین خوشحال شد و هواس اش پرت شد پاش به سنگ گیر کرد و نزدیک بود بخور زمین اما جیمین باهوش تر از این حرفا بود زود دست اش رو دوره ک*مر ات حلقه کرد و به خودش نزدیک اش کرد
ات دست اش رو گذاشت رویه س*ینه جیمین و خیره به چشم های جیمین شد
زمان برایه اون دو نفر ایستاد و جز عشق تو چشم های هم دیگه هیچی نمیدیدن جیمین عصبی گفت
جیمین : آخه چرا وقتی راه میری هواست نیست
ات خندی زیر لبی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت
ات : خوب چه اشکالی داره اگه هواسم نباشه یکی هست که زمین خوردنم رو متوقف کنه
وقتی حرف اش تموم شد نگاهش رو به جیمین دوخت
جیمین میخواست هر وقت عاشق کسی یشه همانجا که
عشق اش رو عتراف کنه ب*وسی رو رویه ل*بش بزاره اما اینجوری نشد
و میخواست الان انجام اش بده
صورت اش رو نزدیک صورت ات کرد و لب هایش رو جلو برد فاصله ای نموند تا ل*ب هایه دختره اما ات مانع شد و دست اش رو گذاشت رویه ل*ب هایه خودش
ات : جیمین میشه الان نکنی
و ازش فاصله گرفت غمگین گفت
ات : ببخشید
جیمین: اشکالی نداره عشقم هر وقت اماده بودی انجامش میدیم
دست اش رو گرفت و به قدم زدن اش ادامه دادن نمی کتی رو دیدن و ات روش نشست جیمین که میخواست بشینه گوشی اش زنگ خورد و با اسم مادرش خوشحال گفت
جیمین: مادر جونمه
زود جواب داد و صدایه مادر اش رو شنید
م/ج : پسرم یادم رفت پبرسم صبحونه تو خوردی
جیمین : آره مادر خوردم من بهت گفتم
م/ج : ای بابا هواس نمونده برام باشه پسرم
جیمین : اشکالی نداره
م/ج : خوب دیگه مزاحمت نمیشم خداهافظ
جیمین : نه مادر این چه حرفیه مراحمی
باشه شب میبینمت
وقتی تماس رو تمام کرد گفت
جیمین : ات ..
وقتی اشک های ات رو دید نگران رویه نمکت نشست
جیمین : چیشد عشقم چرا گریه میکنی
دست اش رو قاب صورت ات کرد
جیمین : گریه نکن
ات : ببخشید یاد مادرم ..
جیمین الان متوجه شد و ابرو هایش رو بالا برد و گفت
جیمین : آهان چرا اون وقت عشقم بهم بگو نزار تو قلبت بمونه
ات : من هیچ وقت مادرم رو ندیدم
بغض تو گلوش اذیت اش میکرد و شروع به گریه کردن کرد دستهایش رو گذاشت رو صورت اش و فقد گریه میکرد دلتنگی برایش خیلی سخت بود اون دختر تاقت هرچی رو داشت بجز دلتنگی
جیمین اون دختر رو در اوغشش گرفت و سرش رو گذاشت رویه س*ینه اش و گفت
جیمین : تو تنها نیستی عشقم تو منو داری
ات هیچ نمیگفت و فقد گریه میکرد
ده دقیقه ای گذشت ات همان جوری تو آغوش جیمین بود اما الان گریه هایش کم شده بود اون جا در سکوت رفته بود بلخره جیمین آن سکوت رو شکوند ...
پارت ۲۷
یه پارک خیلی خوشگل بود جیمین و دوست دخترش تو اون پارک قدم میزدن ات درست مثل یه بچه از پشت راه میرفت و روبه جیمین بود و صحبت میکردن
جیمین : پس یعنی تا هالا با هیچ پسری قرار نزاشتی درسته
ات : اوهم خوب هالا نوبته تویه
جیمین : اوهمممممم بزار فکر کنم
ات اخم کرد و گفت
ات : چی اینم فکر کردن میخواد
جیمین : اوم نه فکر کردن نمیخواد اما با هچی دختری نبودم و هیچ وقت هیچ دختری رو دوست نداشتم
ات با شنیدن این حرف جیمین خوشحال شد و هواس اش پرت شد پاش به سنگ گیر کرد و نزدیک بود بخور زمین اما جیمین باهوش تر از این حرفا بود زود دست اش رو دوره ک*مر ات حلقه کرد و به خودش نزدیک اش کرد
ات دست اش رو گذاشت رویه س*ینه جیمین و خیره به چشم های جیمین شد
زمان برایه اون دو نفر ایستاد و جز عشق تو چشم های هم دیگه هیچی نمیدیدن جیمین عصبی گفت
جیمین : آخه چرا وقتی راه میری هواست نیست
ات خندی زیر لبی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت
ات : خوب چه اشکالی داره اگه هواسم نباشه یکی هست که زمین خوردنم رو متوقف کنه
وقتی حرف اش تموم شد نگاهش رو به جیمین دوخت
جیمین میخواست هر وقت عاشق کسی یشه همانجا که
عشق اش رو عتراف کنه ب*وسی رو رویه ل*بش بزاره اما اینجوری نشد
و میخواست الان انجام اش بده
صورت اش رو نزدیک صورت ات کرد و لب هایش رو جلو برد فاصله ای نموند تا ل*ب هایه دختره اما ات مانع شد و دست اش رو گذاشت رویه ل*ب هایه خودش
ات : جیمین میشه الان نکنی
و ازش فاصله گرفت غمگین گفت
ات : ببخشید
جیمین: اشکالی نداره عشقم هر وقت اماده بودی انجامش میدیم
دست اش رو گرفت و به قدم زدن اش ادامه دادن نمی کتی رو دیدن و ات روش نشست جیمین که میخواست بشینه گوشی اش زنگ خورد و با اسم مادرش خوشحال گفت
جیمین: مادر جونمه
زود جواب داد و صدایه مادر اش رو شنید
م/ج : پسرم یادم رفت پبرسم صبحونه تو خوردی
جیمین : آره مادر خوردم من بهت گفتم
م/ج : ای بابا هواس نمونده برام باشه پسرم
جیمین : اشکالی نداره
م/ج : خوب دیگه مزاحمت نمیشم خداهافظ
جیمین : نه مادر این چه حرفیه مراحمی
باشه شب میبینمت
وقتی تماس رو تمام کرد گفت
جیمین : ات ..
وقتی اشک های ات رو دید نگران رویه نمکت نشست
جیمین : چیشد عشقم چرا گریه میکنی
دست اش رو قاب صورت ات کرد
جیمین : گریه نکن
ات : ببخشید یاد مادرم ..
جیمین الان متوجه شد و ابرو هایش رو بالا برد و گفت
جیمین : آهان چرا اون وقت عشقم بهم بگو نزار تو قلبت بمونه
ات : من هیچ وقت مادرم رو ندیدم
بغض تو گلوش اذیت اش میکرد و شروع به گریه کردن کرد دستهایش رو گذاشت رو صورت اش و فقد گریه میکرد دلتنگی برایش خیلی سخت بود اون دختر تاقت هرچی رو داشت بجز دلتنگی
جیمین اون دختر رو در اوغشش گرفت و سرش رو گذاشت رویه س*ینه اش و گفت
جیمین : تو تنها نیستی عشقم تو منو داری
ات هیچ نمیگفت و فقد گریه میکرد
ده دقیقه ای گذشت ات همان جوری تو آغوش جیمین بود اما الان گریه هایش کم شده بود اون جا در سکوت رفته بود بلخره جیمین آن سکوت رو شکوند ...
۱.۴k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.