فیک هزاران شکوفه پارت۴
سانمی بعد خوردن اوهاگی برگشت سمت هیرو و چونه هیرو رو گرفت
[فک کردن میزارم حلا حلا ببوسیش 😈]
و یه دونه موچی ساکورا برداشت و گرفت جلو دهن هیکاری
سانمی:هیکاری تو وقت شربت خوردی چه طور هست موچی هم بخوری؟
هیکاری که گونه هاش گل انداخته بود گفت:با....باشه
و دهن اش رو باز کرد و سانمی موچی رو گزاشت تو دهن هیکاری
[خاک تو سر کی منحرف شد🗿💔]
و چند لحظه انگشت های سانمی لب های هیکاری رو لمس کرد
سانمی توی ذهن:چه لبای نرمی داره!
هیکاری:ممنونم سانمی سان
سانمی:خواهش
خلاصه بعد از یه مدت در کنار هم بودن ساعت۹ شد و قرار بود که خوانواده اوبایاشایکی امشب به همه امشب داخل مهمونی غذا بدن
خدمتکار:آقای شینازوگاوا و خانم چیبانا وقت شام هست بفرماید داخل
سانمی و هیکاری: باشه
سانمی پا شد و رو روی هیکاری وایستاد
سانمی:بانو افتخار میدی دستت رو بگیرم؟
هیکاری:بله حتما
این سریع هیکاری با رضایت کامل دستش رو به سانمی داد و دستاشون رو به هم قلاب کردن
و به سمت امارت اوبایاشایکی حرکت کردن وقتی وارد امارت شدن دیدن که کنار میز هایی که ارتفاع کمی داشت و برای هر کس که بخواد بشینه یه تشک کوچیک گذاشته شده بود
روی میز ها غذا های زیادی بود همشون هم تزیین شده بودن
از جمله: یاکی سوبا ،تاکویاکی ،سوشی ،یاکیتوری و اونیگیری
[بچه عکس هاشون رو میزارم]
تو و سانمی رفتید اون قسمت میز که هاشیرا ها نشسته بودن نشستین
کنار تو میتسوری نشسته بود و این طرفت هم سانمی
[عوامل پشت صحنه:نویسنده میخواد هیکاری رو به قتل برسونه چون نزدیک سانمی شد نویسنده: کِفاست به خودت نگیر سانمی با من بود اصلا هم حسودی نمیکنم🤧💔]
خلاصه با هم دیگه غذا خوردین و مهمونی تموم شد و رفتید خونه
چون امارت باد به امارت تاریکی نزدیک بود تا یه جا هایی با گنیا و سانمی هم میسر بودی
بعد از شون خداحافظی کردی و جدا شدی
زمانی که به امارت رسیدی دیدی که خدمتکار تشک رو برات پهن کرده و لباس خوابت که یه کیمونوی ساده و راحت بود رو واست آماده کرده
لباست رو عوض کردی صورتت رو شستی و موهات رو شونه کردی و رفتی داخل رخت خواب
هیکاری توی ذهن: نمیدونم واقعا سانمی من رو دوست داره یا نه
آهان فردا از میتسوری میپرسم
هیکاری اربده تا ناموسی:نننننییییللللللییییییییی کودممممم گورییییییی هستییییییی
[نیلی با سرعت جت امد]
نیلی:چته توله سگ تا چهار ماه پیش حتی شب ها هم بیدار بودم برای معموریت ها
هیکاری:با صاحب ات درست حرف بزن توله پرنده
نیلی: هر وقت تو درست حرف زدی منم درست حرف میزنم
هیکاری: برو بابا میگم فردا ساعت ۱۲ برو امارت عشق و به میتسوری بگو هیکاری برای نهار به امارت تاریکی دعوت ات کرده
نیلی: اوففففففف باشه
*پرش زمانی فردا صبح*
از زبان نویسنده
هیکاری از خواب پا شد و دستوراتشو شست و صبحانه خورد کار هاش رو انجام داد و به خدمتکار گفت که نهار آماده کنه
*ساعت ۱۲ شد*
حمایت یادتون نره
[فک کردن میزارم حلا حلا ببوسیش 😈]
و یه دونه موچی ساکورا برداشت و گرفت جلو دهن هیکاری
سانمی:هیکاری تو وقت شربت خوردی چه طور هست موچی هم بخوری؟
هیکاری که گونه هاش گل انداخته بود گفت:با....باشه
و دهن اش رو باز کرد و سانمی موچی رو گزاشت تو دهن هیکاری
[خاک تو سر کی منحرف شد🗿💔]
و چند لحظه انگشت های سانمی لب های هیکاری رو لمس کرد
سانمی توی ذهن:چه لبای نرمی داره!
هیکاری:ممنونم سانمی سان
سانمی:خواهش
خلاصه بعد از یه مدت در کنار هم بودن ساعت۹ شد و قرار بود که خوانواده اوبایاشایکی امشب به همه امشب داخل مهمونی غذا بدن
خدمتکار:آقای شینازوگاوا و خانم چیبانا وقت شام هست بفرماید داخل
سانمی و هیکاری: باشه
سانمی پا شد و رو روی هیکاری وایستاد
سانمی:بانو افتخار میدی دستت رو بگیرم؟
هیکاری:بله حتما
این سریع هیکاری با رضایت کامل دستش رو به سانمی داد و دستاشون رو به هم قلاب کردن
و به سمت امارت اوبایاشایکی حرکت کردن وقتی وارد امارت شدن دیدن که کنار میز هایی که ارتفاع کمی داشت و برای هر کس که بخواد بشینه یه تشک کوچیک گذاشته شده بود
روی میز ها غذا های زیادی بود همشون هم تزیین شده بودن
از جمله: یاکی سوبا ،تاکویاکی ،سوشی ،یاکیتوری و اونیگیری
[بچه عکس هاشون رو میزارم]
تو و سانمی رفتید اون قسمت میز که هاشیرا ها نشسته بودن نشستین
کنار تو میتسوری نشسته بود و این طرفت هم سانمی
[عوامل پشت صحنه:نویسنده میخواد هیکاری رو به قتل برسونه چون نزدیک سانمی شد نویسنده: کِفاست به خودت نگیر سانمی با من بود اصلا هم حسودی نمیکنم🤧💔]
خلاصه با هم دیگه غذا خوردین و مهمونی تموم شد و رفتید خونه
چون امارت باد به امارت تاریکی نزدیک بود تا یه جا هایی با گنیا و سانمی هم میسر بودی
بعد از شون خداحافظی کردی و جدا شدی
زمانی که به امارت رسیدی دیدی که خدمتکار تشک رو برات پهن کرده و لباس خوابت که یه کیمونوی ساده و راحت بود رو واست آماده کرده
لباست رو عوض کردی صورتت رو شستی و موهات رو شونه کردی و رفتی داخل رخت خواب
هیکاری توی ذهن: نمیدونم واقعا سانمی من رو دوست داره یا نه
آهان فردا از میتسوری میپرسم
هیکاری اربده تا ناموسی:نننننییییللللللییییییییی کودممممم گورییییییی هستییییییی
[نیلی با سرعت جت امد]
نیلی:چته توله سگ تا چهار ماه پیش حتی شب ها هم بیدار بودم برای معموریت ها
هیکاری:با صاحب ات درست حرف بزن توله پرنده
نیلی: هر وقت تو درست حرف زدی منم درست حرف میزنم
هیکاری: برو بابا میگم فردا ساعت ۱۲ برو امارت عشق و به میتسوری بگو هیکاری برای نهار به امارت تاریکی دعوت ات کرده
نیلی: اوففففففف باشه
*پرش زمانی فردا صبح*
از زبان نویسنده
هیکاری از خواب پا شد و دستوراتشو شست و صبحانه خورد کار هاش رو انجام داد و به خدمتکار گفت که نهار آماده کنه
*ساعت ۱۲ شد*
حمایت یادتون نره
۷.۴k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.