بالاخره ان روز رسید. روز اعدام. هر ثانیه که میگذشت، اضطرا
بالاخره ان روز رسید. روز اعدام. هر ثانیه که میگذشت، اضطراب یوجی بیشتر میشد. صدای در اتاق او را ازجا پراند.
*تق تق.
_یوجی؟
_گوجث سنسه!...
_لباستو اوردم. باید اماده شی.
ایتادری از روی تخت بلند شد. به سمت گوجو رفت و کیمونواش را گرفت. گوجو از اتاق بیرون رفت تا یوجی لبلسش را عوض کند.
~ سنسه... تموم شد.
گوجو سنسه در اتاق را باز کرد. بعد از دیدن یوجی لرز تمام وجودش را گرفت. او،یوجی ایتادری اخرین شاگردش بود. بعد از ازدست دادن نوبارا و مگومی، یوجی تنهای شاگرد باقی مانده بود.اما در آخر یوجی را هم ازدست خواهد داد.
با قدم های آرام به یوجی نزدیک شد و با تمام وجود او را در آغوش گرفت. چشم هایش را روی شونه یوجی فشرد و آرام گریه کرد. یوجی کم کم بقض کرد و از گوجو خواهش کرد که گریه نکند.با صدای لرزیده گفت:گوجو سنسه... گریه نکن... داره... گریم میگیره...
ولی باز هم گوجو بیشتر گریه میکرد. در آخر گوجو با بی میلی از یوجی جدا شد. دستش را گرفت و به مکان اعدام راهی کرد.
چند افراد با لباس های خاص،به بدن یوجی زنجیر بستند. یوجی جلوی پاهای گوجو زانو زده بود تا اماده اعدام باشد. یوجی لبخندی زد و آخرین حرفش را گفت:«سنسه.من خیلی خوشهال بودم که تو معلمم بودی» و بعد از اعدام، خون یوجی جلوی پا های گوجو سرازیر شد.
گوجو فریاد بلندی کشید و زانو زد.بلند گریه کرد و جسد بهترین شاگردش را محکم در آغوش گرفت.
... پایان...
*تق تق.
_یوجی؟
_گوجث سنسه!...
_لباستو اوردم. باید اماده شی.
ایتادری از روی تخت بلند شد. به سمت گوجو رفت و کیمونواش را گرفت. گوجو از اتاق بیرون رفت تا یوجی لبلسش را عوض کند.
~ سنسه... تموم شد.
گوجو سنسه در اتاق را باز کرد. بعد از دیدن یوجی لرز تمام وجودش را گرفت. او،یوجی ایتادری اخرین شاگردش بود. بعد از ازدست دادن نوبارا و مگومی، یوجی تنهای شاگرد باقی مانده بود.اما در آخر یوجی را هم ازدست خواهد داد.
با قدم های آرام به یوجی نزدیک شد و با تمام وجود او را در آغوش گرفت. چشم هایش را روی شونه یوجی فشرد و آرام گریه کرد. یوجی کم کم بقض کرد و از گوجو خواهش کرد که گریه نکند.با صدای لرزیده گفت:گوجو سنسه... گریه نکن... داره... گریم میگیره...
ولی باز هم گوجو بیشتر گریه میکرد. در آخر گوجو با بی میلی از یوجی جدا شد. دستش را گرفت و به مکان اعدام راهی کرد.
چند افراد با لباس های خاص،به بدن یوجی زنجیر بستند. یوجی جلوی پاهای گوجو زانو زده بود تا اماده اعدام باشد. یوجی لبخندی زد و آخرین حرفش را گفت:«سنسه.من خیلی خوشهال بودم که تو معلمم بودی» و بعد از اعدام، خون یوجی جلوی پا های گوجو سرازیر شد.
گوجو فریاد بلندی کشید و زانو زد.بلند گریه کرد و جسد بهترین شاگردش را محکم در آغوش گرفت.
... پایان...
۲.۲k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.