🍷پارت 18🍷
🍷پارت 18🍷
"میسو"
نگام کرد"بله"
"یه چیزی رو فراموش کردید"
گیج نگام کرد"چیو؟"
"لطفا دستبندشو باز کنید"
"اما..."
"لطفا من کارمو بلدم"
با تردید اول منو نگاه کرد بغد اونو بعد دستبندشو باز کرد و رفت بهش نگاه کردم
"اولین باره همو ملاقات میکنیم؟"
"من تورو نمیشناسم اینجا هم نمیدونم چه خبره چرا به دستم دستبند زدن"
ینی هیچی یادش نمیاد فکرمو به زبون آوردم
" یعنی واقعا یادت نمیاد؟ "
خم شد سمتم عمیق بهم نگاه کرد
"اشتباه گرفتی"
نیومده غیر رسمی حرف میزنه اوکی اینطوری منم راحت ترم
" خوب اصلا ولش کن بیا از اسمت شروع کنیم دوست دارم باهات اشنا شم"
دوباره لم داد به صندلی و پوکر نگام کرد
"جان"
"خوب جان چند سالته؟ "
"اسم"
تند پلک زدم" چی"
"اسم تو چیه؟"
"من میسو ام هان میسو و بیست و پنج سالمه"
"بیست و هشت"
چیزایی که میگفت و سعی میکردم به یاد بسپارم تا مجبور نشم یادداشت کنم با این باید با ملاحظه برخورد کرد
"خوب جان چرا تو زندان بودی؟"
" خودمم نمیدونم میفهمی میگم نمیدونم هیچی نمیدونم"
خوب باشه عیب نداره فقط بهم بگو چیکاره ای چیکار میکنی"
"من تو بار کار میکنم"
با تردید پرسیدم
"تو سه روز پیش کجا بودی؟ "
" چطور"
"خوب میخوام ببینم همونی هستی که میشناسم یا نه"
"خوب معلومه تو بار بودم مشغول کار"
خدای من امکان نداره اختلال شخصیتی داره و بعد از اون هیچی یادش نیست؟
تعجبمو مخفی کردم
" خوب جان میشه به من بگی باری که کار میکنی کجاست؟ "
همینجوری نگام کرد و یه پوزخند زد
" نه نمیشه"
" ولی چرا؟ "
" چون به تو مربوط نیست زندگی من چجوریه"
یهو بلند شد که منم بلند شدم
"الان هم میخوام از این جهنم برم"
"نه نه وایسا"
با چشمای خمارش برگشت نگام کرد
لبخند زدم" اما من دوست دارم بازم باهات ملاقات کنم"
پوزخند زد
"چیه نکنه عاشقم شدی؟ "
اه خدایا اعتماد به نفسشو تحسین میکنم یه لبخند ژکوند زدم
" خوب نمیشه گفت عاشق ولی راجبت کنجکاوم"
پوکر شد" برام مهم نیست"
رفت بیرون ، نشستم رو صندلی تو دفتر چیزایی که گفتو یادداشت کردم و تاریخم نوشتم که خشکم زد دو روز دیگه...
دو روز دیگه بد ترین روز زندگیمه
گوشیم پیام اومد بازش کردم افسر چوی بود
"کارتون که تموم شد تو کافی شاپ نزدیک محل کارتون منتظرتونم"
گوشیمو پرت کردم رو میز سرمو با دستام گرفتم مخم داشت میترکید
_____
پامو تند تند تکون میدادم پس کجاست که مردم اصلا وقت حالیشون نیست من احمق و بگو دقیقا سر ساعت اومدم
در کافه باز شد سرمو برگردوندم که دیدم خودشه با لبخند سمتم ببند شدم و سلام کردم
" ببخشید خیلی منتظر موندین"
"مشکلی نیست"
دو تا قهوه سفارش داد
"خوب"
بهش نگاه کردم "یه سوال داشتم"
"هر چقدر سوال دارین بپرسین"
"امروز حرف عجیبی نزد؟ "
"چرا همش میگفت من اینجا چیکار میکنم، چی شده؟"...
"میسو"
نگام کرد"بله"
"یه چیزی رو فراموش کردید"
گیج نگام کرد"چیو؟"
"لطفا دستبندشو باز کنید"
"اما..."
"لطفا من کارمو بلدم"
با تردید اول منو نگاه کرد بغد اونو بعد دستبندشو باز کرد و رفت بهش نگاه کردم
"اولین باره همو ملاقات میکنیم؟"
"من تورو نمیشناسم اینجا هم نمیدونم چه خبره چرا به دستم دستبند زدن"
ینی هیچی یادش نمیاد فکرمو به زبون آوردم
" یعنی واقعا یادت نمیاد؟ "
خم شد سمتم عمیق بهم نگاه کرد
"اشتباه گرفتی"
نیومده غیر رسمی حرف میزنه اوکی اینطوری منم راحت ترم
" خوب اصلا ولش کن بیا از اسمت شروع کنیم دوست دارم باهات اشنا شم"
دوباره لم داد به صندلی و پوکر نگام کرد
"جان"
"خوب جان چند سالته؟ "
"اسم"
تند پلک زدم" چی"
"اسم تو چیه؟"
"من میسو ام هان میسو و بیست و پنج سالمه"
"بیست و هشت"
چیزایی که میگفت و سعی میکردم به یاد بسپارم تا مجبور نشم یادداشت کنم با این باید با ملاحظه برخورد کرد
"خوب جان چرا تو زندان بودی؟"
" خودمم نمیدونم میفهمی میگم نمیدونم هیچی نمیدونم"
خوب باشه عیب نداره فقط بهم بگو چیکاره ای چیکار میکنی"
"من تو بار کار میکنم"
با تردید پرسیدم
"تو سه روز پیش کجا بودی؟ "
" چطور"
"خوب میخوام ببینم همونی هستی که میشناسم یا نه"
"خوب معلومه تو بار بودم مشغول کار"
خدای من امکان نداره اختلال شخصیتی داره و بعد از اون هیچی یادش نیست؟
تعجبمو مخفی کردم
" خوب جان میشه به من بگی باری که کار میکنی کجاست؟ "
همینجوری نگام کرد و یه پوزخند زد
" نه نمیشه"
" ولی چرا؟ "
" چون به تو مربوط نیست زندگی من چجوریه"
یهو بلند شد که منم بلند شدم
"الان هم میخوام از این جهنم برم"
"نه نه وایسا"
با چشمای خمارش برگشت نگام کرد
لبخند زدم" اما من دوست دارم بازم باهات ملاقات کنم"
پوزخند زد
"چیه نکنه عاشقم شدی؟ "
اه خدایا اعتماد به نفسشو تحسین میکنم یه لبخند ژکوند زدم
" خوب نمیشه گفت عاشق ولی راجبت کنجکاوم"
پوکر شد" برام مهم نیست"
رفت بیرون ، نشستم رو صندلی تو دفتر چیزایی که گفتو یادداشت کردم و تاریخم نوشتم که خشکم زد دو روز دیگه...
دو روز دیگه بد ترین روز زندگیمه
گوشیم پیام اومد بازش کردم افسر چوی بود
"کارتون که تموم شد تو کافی شاپ نزدیک محل کارتون منتظرتونم"
گوشیمو پرت کردم رو میز سرمو با دستام گرفتم مخم داشت میترکید
_____
پامو تند تند تکون میدادم پس کجاست که مردم اصلا وقت حالیشون نیست من احمق و بگو دقیقا سر ساعت اومدم
در کافه باز شد سرمو برگردوندم که دیدم خودشه با لبخند سمتم ببند شدم و سلام کردم
" ببخشید خیلی منتظر موندین"
"مشکلی نیست"
دو تا قهوه سفارش داد
"خوب"
بهش نگاه کردم "یه سوال داشتم"
"هر چقدر سوال دارین بپرسین"
"امروز حرف عجیبی نزد؟ "
"چرا همش میگفت من اینجا چیکار میکنم، چی شده؟"...
۵۰.۲k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.