فیک روزنامه پارت ۱ :
جیسو : رزی نگاه کن به مهمونی دعوت شدیم
رزی : باشه حالا کجا هست؟
جیسو : بیرون از شهره
رزی : باشه کیا دعوتن؟
جیسو : من و تو و نیکی و جنی
رزی : خوبه فقط من لباس ندارم بپوشم
جیسو : الان میریم میخریمش
رزی : بریم؟
جیسو : اره بریم
(روز مهمونی)
رزی : (زیاد حوصله ی مهمونی نداشتم به اصرار جیسو داشتم میرفتم)
جیسو : رزی اماده ای؟ داریم حرکت میکنیم
رزی : آره امادم بریم
(سواره ماشین شدیم نیکی راننده بود جیسو هم صندلی جلو نشسته بود منم عقب سمت راست و قرار بود بریم دنباله جنی تا باهم بریم بعد از چنددقیقه رسیدیم و جنی رو سوار ماشین کردیم و مثل همیشه عقب سمت چپ نشست)
(از شهر خارج شدیم و بعد از نیم ساعت به مهمونی رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم داخل)
(جیسو رفت پیش دوستاش تا بهشون سلام کنه منم یجا نشستم)
(چندساعت از مهمونی گذشته بود و کم کم داشت دیروقت میشد واسه همین به نیکی گفتم برگردیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم)
اما؟؟؟
#فیک #داستان #داستان_فیک #رزی #جنی #جیسو #لیسا #فلیکس
رزی : باشه حالا کجا هست؟
جیسو : بیرون از شهره
رزی : باشه کیا دعوتن؟
جیسو : من و تو و نیکی و جنی
رزی : خوبه فقط من لباس ندارم بپوشم
جیسو : الان میریم میخریمش
رزی : بریم؟
جیسو : اره بریم
(روز مهمونی)
رزی : (زیاد حوصله ی مهمونی نداشتم به اصرار جیسو داشتم میرفتم)
جیسو : رزی اماده ای؟ داریم حرکت میکنیم
رزی : آره امادم بریم
(سواره ماشین شدیم نیکی راننده بود جیسو هم صندلی جلو نشسته بود منم عقب سمت راست و قرار بود بریم دنباله جنی تا باهم بریم بعد از چنددقیقه رسیدیم و جنی رو سوار ماشین کردیم و مثل همیشه عقب سمت چپ نشست)
(از شهر خارج شدیم و بعد از نیم ساعت به مهمونی رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم داخل)
(جیسو رفت پیش دوستاش تا بهشون سلام کنه منم یجا نشستم)
(چندساعت از مهمونی گذشته بود و کم کم داشت دیروقت میشد واسه همین به نیکی گفتم برگردیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم)
اما؟؟؟
#فیک #داستان #داستان_فیک #رزی #جنی #جیسو #لیسا #فلیکس
۸۱۸
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.