عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:5
خلاصه بعد ازکلی احوال پرسی خسته کننده... رفتیم روی کاناپه نشستیم...منم اخمام توهم بودو با غرور خاصی تکیه داده بودم ب کاناپه... اصن با فضاش حال نمیکردم.... بهم انرژی منفی میداد.. مامانمم هی چشو ابرو برام میومد که اخمامو باز کنم... ولی نه اوکی نمیشدم... همینجوری نشسته بودیم... بزرگا داشتن باهم حرف میزدن که یهو... ا/ت از پله ها اومد پایین... مامانو بابام بلند شدن تا باهاش احوال پرسی کنن... ولی من نه... لم داده بودم... نگاشو داد بهم منم نگامو دادم بهش که یهو دوتامونم برای هم چشم قُره رفتیم..
ویو ا/ت
از پله ها داشتم میومدم پایین که نگام رفت رو تهیونگ بهم یجورنگاه میکرد ک انگار مال باباشو خوردم... براش چش قُره رفتم.. اونم متقابل این کارو کرد... بی توجه بهش و لبخندی مرموزانه با مامانو باباش دست دادم و احوال پرسی کردیم.. که دوباره متوجه نگاه ترسناک و وحشیش شدم... فهمیدم که بشدت ازم متنفره... خو منم متنفرم...
م تهیونگ: ا/ت.... چقدر بزرگ شدی..! خوشگل شدی...(لبخند)
ب تهیونگ: وایی اره... مثل پرنسس ها میدرخشه...(لبخند)
ا/ت: ممنونم(لبخند)
همینجوری احوال پرسی میکردیم که یهو تهیونگ زیر لب گفت: کجاش خوشگله؟...
منم ابرو دادم بالا و رومو کردم بهشو گفتم: ببخشید... چیزی گفتی؟...
اصن جوابمو نداد... دوباره برام چشم قُره رفت...اگه مامانم اینا نبودن... عین چی پارش میکردم... عصابمو خورد کرد... ولی نشون ندادم... همینجور سرپا بودم... تا اینکه مامانم گفت...
م ا/ت:دخترم خدمتکارا میزو حاضر کردن...؟
نگاهی به میز انداختمو ب مامانم گفتم: بله حاضره...
م ا/ت: پس همگی پاشید تشریف ببرید سره میز...
همه پاشدن... سرمیز نشستن... چرا احساس کردم.. هم مامام بابای من هم مامان بابای تهیونگ مشکوکن... چون واقعا بودن... همش به هم نگاه میکردن... یچی هست ولی نمیگن...کمی غذا برای خودم گذاشتم... میخواستم کمی ازش بخورم... که یهو صدای بابام بلند شد...
ب ا/ت: خب بچه ها... میخوام درباره ی یچی باهاتون صحبت کنم...
دیدین... گفتم ک مشکوکن...
ب ا/ت:ما ازش با خبریم ولی شما نه...
اخم پرسشی کردمو سرمو تکون دادم...
ب ا/ت: ا/ت دخترم...
ا/ت: بله..؟
ب ا/ت: تو باید... تو باید با تهیونگ ازدواج کنی...!!
سریع منو تهیونگ از سر میز بلند شدیمو عصبی گفتیم..
ا/ت و تهیونگ: چییی؟
ا/ت: بابا فک کنم شوخیت گرفته ن؟(عصبی)
ب تهیونگ: ن... ما کاملا جدیم...
تهیونگ: اما بابا...(دادو عصبی)
ب ا/ت: ما فقط به خاطر سود شرکت اینکارو میکنیم... و خوشبختی شما...
ا/ت: خوشبختی؟... کدوم خوشبختی؟ من.. من حتی دیدنشم بزور تحمل میکنم... چطور باهاش ازدواج کنم؟
م ا/ت: بسه ا/ت... مراقب حرف زدنت باش..(دادو عصبی)
همونجا بود که بغضم گرفت سعی کردم تا اتاقم نگهش دارم...
خلاصه بعد ازکلی احوال پرسی خسته کننده... رفتیم روی کاناپه نشستیم...منم اخمام توهم بودو با غرور خاصی تکیه داده بودم ب کاناپه... اصن با فضاش حال نمیکردم.... بهم انرژی منفی میداد.. مامانمم هی چشو ابرو برام میومد که اخمامو باز کنم... ولی نه اوکی نمیشدم... همینجوری نشسته بودیم... بزرگا داشتن باهم حرف میزدن که یهو... ا/ت از پله ها اومد پایین... مامانو بابام بلند شدن تا باهاش احوال پرسی کنن... ولی من نه... لم داده بودم... نگاشو داد بهم منم نگامو دادم بهش که یهو دوتامونم برای هم چشم قُره رفتیم..
ویو ا/ت
از پله ها داشتم میومدم پایین که نگام رفت رو تهیونگ بهم یجورنگاه میکرد ک انگار مال باباشو خوردم... براش چش قُره رفتم.. اونم متقابل این کارو کرد... بی توجه بهش و لبخندی مرموزانه با مامانو باباش دست دادم و احوال پرسی کردیم.. که دوباره متوجه نگاه ترسناک و وحشیش شدم... فهمیدم که بشدت ازم متنفره... خو منم متنفرم...
م تهیونگ: ا/ت.... چقدر بزرگ شدی..! خوشگل شدی...(لبخند)
ب تهیونگ: وایی اره... مثل پرنسس ها میدرخشه...(لبخند)
ا/ت: ممنونم(لبخند)
همینجوری احوال پرسی میکردیم که یهو تهیونگ زیر لب گفت: کجاش خوشگله؟...
منم ابرو دادم بالا و رومو کردم بهشو گفتم: ببخشید... چیزی گفتی؟...
اصن جوابمو نداد... دوباره برام چشم قُره رفت...اگه مامانم اینا نبودن... عین چی پارش میکردم... عصابمو خورد کرد... ولی نشون ندادم... همینجور سرپا بودم... تا اینکه مامانم گفت...
م ا/ت:دخترم خدمتکارا میزو حاضر کردن...؟
نگاهی به میز انداختمو ب مامانم گفتم: بله حاضره...
م ا/ت: پس همگی پاشید تشریف ببرید سره میز...
همه پاشدن... سرمیز نشستن... چرا احساس کردم.. هم مامام بابای من هم مامان بابای تهیونگ مشکوکن... چون واقعا بودن... همش به هم نگاه میکردن... یچی هست ولی نمیگن...کمی غذا برای خودم گذاشتم... میخواستم کمی ازش بخورم... که یهو صدای بابام بلند شد...
ب ا/ت: خب بچه ها... میخوام درباره ی یچی باهاتون صحبت کنم...
دیدین... گفتم ک مشکوکن...
ب ا/ت:ما ازش با خبریم ولی شما نه...
اخم پرسشی کردمو سرمو تکون دادم...
ب ا/ت: ا/ت دخترم...
ا/ت: بله..؟
ب ا/ت: تو باید... تو باید با تهیونگ ازدواج کنی...!!
سریع منو تهیونگ از سر میز بلند شدیمو عصبی گفتیم..
ا/ت و تهیونگ: چییی؟
ا/ت: بابا فک کنم شوخیت گرفته ن؟(عصبی)
ب تهیونگ: ن... ما کاملا جدیم...
تهیونگ: اما بابا...(دادو عصبی)
ب ا/ت: ما فقط به خاطر سود شرکت اینکارو میکنیم... و خوشبختی شما...
ا/ت: خوشبختی؟... کدوم خوشبختی؟ من.. من حتی دیدنشم بزور تحمل میکنم... چطور باهاش ازدواج کنم؟
م ا/ت: بسه ا/ت... مراقب حرف زدنت باش..(دادو عصبی)
همونجا بود که بغضم گرفت سعی کردم تا اتاقم نگهش دارم...
۱۰.۶k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.