پارت 108
صدام رو صاف کردم و گفتم:
جیمین: خودمم.
ناشناس : اگه میخوای دوس دخترت رو ببینی فردا به آدرسی که میفرستم بیا، تاکید
میکنم تنها، وگرنه باید دور دیدن ت رو خط بکشی.
عصبی داد زدم:
جیمین:کی هستی مرتیکه؟ ت من کجاست؟
خندید و گفت:
ناشناس: نوچ، نوچ آروم باش!
و با صدای سردی ادامه داد:
ناشناس: آدرس میفرستم، اومدی اومدی، نیومدی که دیگه به من مربوط
نیست... تنها بیا و اینم میدونم که حتماً انجام میدی!
و قطع کرد.
#راوی
عصبی گوشی را به دیوار کوباند و فریادش پنجره های عمارت را لرزاند:گیرت بیارم میکشمت بی همه چیز؛ به سمت وسایل رفت و
مجسمهها، و حتی آینه را خورد کرد.
وقتی به خود آمد که قطرههای خون از دستش چکه میکردند. هیون
وارد اتاق شد، ولی با دیدن وضع اتاق همانجا جلوی در میخکوب به
جیمینخیره شد. ناگهان صدای هق-هق مردانهای سکوت سرد اتاق را
شکست. نه باور نمیکرد! برادرش برای دوری معشوقه اش این چنین
گریه کند. تند خودش را به او رساند و سرش را به بغل گرفت.
جیمین: هیون ، شکستم، چطور هنوز زنده ام وقتی ت کنارم نیست؟! وقتی
نمیدونم کجاست تو چه حالیه.
هیون:چشمانش را بر هم فشرد. طاقت دیدن برادرش آن هم دراین حال
را نداشت. جیمین محکم و قوی کجا؟ این کجا؟ آری عشق آدم را عوض
میکند. آدم اگر عاشق نشود آدم نیست. اگر عاشق شوی دیگر آدم سابق
نیستی. هیون به خودش آمد و به جیمین کمک کرد بلند شود و گفت:
هیون: بلند شو ، ببین با خودت چیکار کردی؟
و همانطور که او را به سمت سرویس بهداشتی میبرد ادامه داد:
هیون: بیا بریم دستت رو ببندم!
جیمین: خودمم.
ناشناس : اگه میخوای دوس دخترت رو ببینی فردا به آدرسی که میفرستم بیا، تاکید
میکنم تنها، وگرنه باید دور دیدن ت رو خط بکشی.
عصبی داد زدم:
جیمین:کی هستی مرتیکه؟ ت من کجاست؟
خندید و گفت:
ناشناس: نوچ، نوچ آروم باش!
و با صدای سردی ادامه داد:
ناشناس: آدرس میفرستم، اومدی اومدی، نیومدی که دیگه به من مربوط
نیست... تنها بیا و اینم میدونم که حتماً انجام میدی!
و قطع کرد.
#راوی
عصبی گوشی را به دیوار کوباند و فریادش پنجره های عمارت را لرزاند:گیرت بیارم میکشمت بی همه چیز؛ به سمت وسایل رفت و
مجسمهها، و حتی آینه را خورد کرد.
وقتی به خود آمد که قطرههای خون از دستش چکه میکردند. هیون
وارد اتاق شد، ولی با دیدن وضع اتاق همانجا جلوی در میخکوب به
جیمینخیره شد. ناگهان صدای هق-هق مردانهای سکوت سرد اتاق را
شکست. نه باور نمیکرد! برادرش برای دوری معشوقه اش این چنین
گریه کند. تند خودش را به او رساند و سرش را به بغل گرفت.
جیمین: هیون ، شکستم، چطور هنوز زنده ام وقتی ت کنارم نیست؟! وقتی
نمیدونم کجاست تو چه حالیه.
هیون:چشمانش را بر هم فشرد. طاقت دیدن برادرش آن هم دراین حال
را نداشت. جیمین محکم و قوی کجا؟ این کجا؟ آری عشق آدم را عوض
میکند. آدم اگر عاشق نشود آدم نیست. اگر عاشق شوی دیگر آدم سابق
نیستی. هیون به خودش آمد و به جیمین کمک کرد بلند شود و گفت:
هیون: بلند شو ، ببین با خودت چیکار کردی؟
و همانطور که او را به سمت سرویس بهداشتی میبرد ادامه داد:
هیون: بیا بریم دستت رو ببندم!
۴.۴k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.