Korean war
PART⁴³جیمین و کوک سریعا به سمت اسکله رفتند ، چیزی را که میدیدند باور نمیکردند ، کشتی حتی حرکت نکرده بود ، اما کاملا سوخته بود ، سرباز ها جسد هایی را که کامل نسوخته بودند بیرون می آوردند ، جیمین و کوک فقط به کشتی خیره شدند ، امکان نشد که مارگریت اینجوری بمیره ، چند دقیقه گذشت که یکی از سرباز ها داد کشید و جیمین را صدا زد ، هر دو سریع سمت سرباز رفتند که یک جسد سوخته جلویش بود ، چیزی مشخص نبود اما..
£ قربان ، این حلقه و دستبند رو شما میشناسید؟
جیمین حلقه را از دست سرباز گرفت ، امکان نشد ، این..این حلقه مارگریت بود ، قطره های اشک روی صورتش غلتیدند، کوک به دستبند نگاه کرد ، این دستبند را خودش به مارگریت داده بود ، از مارگریت خواسته بود همیشه همراهش باشه ، کوک فقط به جسد خیره بود ، حتی متوجه داد و بی داد های جیمین که دقیقا کنارش بود نمیشد ، هیچ چیزی نمیشنید، دستبند را به قلبش فشار داد ، قطره های اشک اش دونه دونه روی صورتش روانه میشدند ، درکی از موقعیت نداشت ، حس میکرد این یک کابوس ترسناکه ، قراره الان با صدای مارگریت بیدار بشه بعدش مارگریت بغلش کنه و ازش بپرسه چه کابوسی دیده ، کوک هم توی بغلش گریه کنه ، مارگریت موهاشو نوازش کنه و آهنگ مورد علاقه کوک رو براش بخونه.. کوک به جسد نگاه کرد ، کم کم همه جا داشت سیاه میشد ، سیاهی در عرض چند ثانیه همه جا را فرا گرفت و کوک دیگر چیزی ندید
.
.
.
کم کم نور را دید ، چشمانش را نصفه نیمه باز کرد تا به نور عادت کند ، مارگریت بالا سرش بود
€ جونگکوکا چقدر میخوابی ، بیدار شو دیگه
+ م..ما..مارگریت
کوک دید مارگریت بلند شد و رفت ، اما چرا؟ میخواست از جایش بلند شود اما بدنش خسته بود ، دید دکتر و یونا امدند بالا سرش
$ خوشحالم بهوش اومدی
+ م..ما..مارگریت
£ از وقتی بهوش اومده همش میگه مارگریت ، وقتی منو بالای سرش دید گفت مارگریت
کوک بی تاب بود ، چرا مارگریت نمیومد پیشش ، او بهش قول داده بود هروقت حالش خوب نیست بیاد و مراقبش باشه ، کوک به دکتر و یونا نگاه کرد ، لب هاشون را میدید که حرکت میکنند اما متوجه حرف هایشان نمیشد ، صدای شان نا مفهوم بود ، نفهمید چیشد که دوباره همه جا سیاه شد
.
.
.
شرایط نداره پارت بعدی..زودی میزارم براتون..فقط لطفا هرکی میخواد برای پارت بعد تگش کنم کامنت بزاره 🤎🫂
£ قربان ، این حلقه و دستبند رو شما میشناسید؟
جیمین حلقه را از دست سرباز گرفت ، امکان نشد ، این..این حلقه مارگریت بود ، قطره های اشک روی صورتش غلتیدند، کوک به دستبند نگاه کرد ، این دستبند را خودش به مارگریت داده بود ، از مارگریت خواسته بود همیشه همراهش باشه ، کوک فقط به جسد خیره بود ، حتی متوجه داد و بی داد های جیمین که دقیقا کنارش بود نمیشد ، هیچ چیزی نمیشنید، دستبند را به قلبش فشار داد ، قطره های اشک اش دونه دونه روی صورتش روانه میشدند ، درکی از موقعیت نداشت ، حس میکرد این یک کابوس ترسناکه ، قراره الان با صدای مارگریت بیدار بشه بعدش مارگریت بغلش کنه و ازش بپرسه چه کابوسی دیده ، کوک هم توی بغلش گریه کنه ، مارگریت موهاشو نوازش کنه و آهنگ مورد علاقه کوک رو براش بخونه.. کوک به جسد نگاه کرد ، کم کم همه جا داشت سیاه میشد ، سیاهی در عرض چند ثانیه همه جا را فرا گرفت و کوک دیگر چیزی ندید
.
.
.
کم کم نور را دید ، چشمانش را نصفه نیمه باز کرد تا به نور عادت کند ، مارگریت بالا سرش بود
€ جونگکوکا چقدر میخوابی ، بیدار شو دیگه
+ م..ما..مارگریت
کوک دید مارگریت بلند شد و رفت ، اما چرا؟ میخواست از جایش بلند شود اما بدنش خسته بود ، دید دکتر و یونا امدند بالا سرش
$ خوشحالم بهوش اومدی
+ م..ما..مارگریت
£ از وقتی بهوش اومده همش میگه مارگریت ، وقتی منو بالای سرش دید گفت مارگریت
کوک بی تاب بود ، چرا مارگریت نمیومد پیشش ، او بهش قول داده بود هروقت حالش خوب نیست بیاد و مراقبش باشه ، کوک به دکتر و یونا نگاه کرد ، لب هاشون را میدید که حرکت میکنند اما متوجه حرف هایشان نمیشد ، صدای شان نا مفهوم بود ، نفهمید چیشد که دوباره همه جا سیاه شد
.
.
.
شرایط نداره پارت بعدی..زودی میزارم براتون..فقط لطفا هرکی میخواد برای پارت بعد تگش کنم کامنت بزاره 🤎🫂
۱۰.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.