خونه
پارت هفتم (لطفاً گزارش نکنید)
از زبان دازای: رفتم سمت صدا خیلی از کارگرای عمارت جمع شده بودند اون وسط آتسو جلو در خونه اش وایساده بود و رو به روش لویئچ وایساده بود لویئچ داد زده
/ آتسوشی برو کنار اون چویا رو بیار بیرون
= تو چیکارش داری آکو گفت اگه هم تو کارش تاخیر کرد کاری باهاش نداشته باشید برو به کارات برس چویا رو ول کن کار خودتو درست انجام بده
/ برو کنار آتسوشی همه هم میدونن اگه آکو نباشه من مسئولم برو کنار
= نمیرم
یه دفعه لویئچ زد تو دهن آتسو از دهنش خون اومد رفتم جلو که دوباره دستش رو برد بالا
/ برو اونور
= اینجا خونمه از اینجا هم جم نمیخورم
دوباره خواست بزنتش که دستش رو گرفتم
با ترس بهم نگاه کرد آتسو هم تعجب کرده بود کشیدمش کنار
ـ از کی تا حالا بی اجازه ی من دست رو بقیه بلند میکنی ببین فقط کافیه که یه بار دیگه بفهم دست رو کسی بلند کردی میدونی که چه بلایی سرت میاد
بعد در گوشش گفتم مخصوصاً اگه اون فرد آکو آتسو یا چویا باشه
بعد ولش کردم داد زدم
- برگردید سر کاراتون
همه شون سریع رفتن یهو هویج کوچولو از تو خونه ی آکو و آتسو بیرون اومد با دیدن آتسوشی ترسید
+ آتسو خوبی چرا باهاش درگیر شدی
منو که دید بدتر ترسید
+ آ...آ...آقا
کمک کردم آتسو وایسته
- فعلا بیا این بچه رو ببریم تو
بردیمش تو خونه خونشون خیلی کوچیک بود به اندازه ی یه اتاقک خدمتکارای عمارت صورتش رو شست و نشست
چویا براش آب اورد وقتی که فهمیدیم حالش خوبه بهش گفتم فعلا استراحت کنه و با چویا رفتیم بیرون
ـ خوب چویا حالا برام تعریف کن که چی شد
سرش رو پایین انداخت و گفت
+ ببخشید... صبح که بیدار شدم دیدم اونجام..ک..کنار.. کنار شما ترسیدم و سریع رفتم تو باغ که لویئچ منو دید و ...داد..زد که چرا ...دیر اومدی ...کجا بودی...بد خواست منو بزنه...که...هق...من ترسیدم...هق ...رفتم پیش آتسو...هق....که اینجوری شد...هق
خم شدم اشکاش رو پاک کردم
ـ اشکالی نداره دیگه گریه نکن بیا
بغلش کردم و بردمش به اتاقم نشوندمش روبه روم
ـ از آتسو و آکو شنیدم که کتاب دوست داری کتاب منو تو برداشته بودی چند وقت پیش
+ ب...ببخشید آقا ...من دیدم روی زمین افتاده بود...بعد ...من برش داشتم خراب نشه ...بخدا نمیدونستم مال شماست
من اوردمش...ایناهاش... بفرمایید
کتاب کوچکی بود چند وقت پیش که تو باغ میخوندمش گمش کردم
- چرا میترسی اتفاقا ازت ممنونم که نزاشتی خراب بشه اما این کتاب به دردت نمیخوره ژانرش مناسب تو نیست ادبیات یا تاریخ دوست داری ؟
+ آ..بله
بلند شدم و چند تا کتاب ادبی و تاریخی براش اوردم
ـ بشین اینجا اینا رو بخون
+ م... ممنونم
چند ساعتی پشت میز سرگرم کارام بودم
که سرم و بلند کردم و دیدم دوتاش رو خونده
یه لحظه غرق اون چشمای با تعجبش شدم...
از زبان دازای: رفتم سمت صدا خیلی از کارگرای عمارت جمع شده بودند اون وسط آتسو جلو در خونه اش وایساده بود و رو به روش لویئچ وایساده بود لویئچ داد زده
/ آتسوشی برو کنار اون چویا رو بیار بیرون
= تو چیکارش داری آکو گفت اگه هم تو کارش تاخیر کرد کاری باهاش نداشته باشید برو به کارات برس چویا رو ول کن کار خودتو درست انجام بده
/ برو کنار آتسوشی همه هم میدونن اگه آکو نباشه من مسئولم برو کنار
= نمیرم
یه دفعه لویئچ زد تو دهن آتسو از دهنش خون اومد رفتم جلو که دوباره دستش رو برد بالا
/ برو اونور
= اینجا خونمه از اینجا هم جم نمیخورم
دوباره خواست بزنتش که دستش رو گرفتم
با ترس بهم نگاه کرد آتسو هم تعجب کرده بود کشیدمش کنار
ـ از کی تا حالا بی اجازه ی من دست رو بقیه بلند میکنی ببین فقط کافیه که یه بار دیگه بفهم دست رو کسی بلند کردی میدونی که چه بلایی سرت میاد
بعد در گوشش گفتم مخصوصاً اگه اون فرد آکو آتسو یا چویا باشه
بعد ولش کردم داد زدم
- برگردید سر کاراتون
همه شون سریع رفتن یهو هویج کوچولو از تو خونه ی آکو و آتسو بیرون اومد با دیدن آتسوشی ترسید
+ آتسو خوبی چرا باهاش درگیر شدی
منو که دید بدتر ترسید
+ آ...آ...آقا
کمک کردم آتسو وایسته
- فعلا بیا این بچه رو ببریم تو
بردیمش تو خونه خونشون خیلی کوچیک بود به اندازه ی یه اتاقک خدمتکارای عمارت صورتش رو شست و نشست
چویا براش آب اورد وقتی که فهمیدیم حالش خوبه بهش گفتم فعلا استراحت کنه و با چویا رفتیم بیرون
ـ خوب چویا حالا برام تعریف کن که چی شد
سرش رو پایین انداخت و گفت
+ ببخشید... صبح که بیدار شدم دیدم اونجام..ک..کنار.. کنار شما ترسیدم و سریع رفتم تو باغ که لویئچ منو دید و ...داد..زد که چرا ...دیر اومدی ...کجا بودی...بد خواست منو بزنه...که...هق...من ترسیدم...هق ...رفتم پیش آتسو...هق....که اینجوری شد...هق
خم شدم اشکاش رو پاک کردم
ـ اشکالی نداره دیگه گریه نکن بیا
بغلش کردم و بردمش به اتاقم نشوندمش روبه روم
ـ از آتسو و آکو شنیدم که کتاب دوست داری کتاب منو تو برداشته بودی چند وقت پیش
+ ب...ببخشید آقا ...من دیدم روی زمین افتاده بود...بعد ...من برش داشتم خراب نشه ...بخدا نمیدونستم مال شماست
من اوردمش...ایناهاش... بفرمایید
کتاب کوچکی بود چند وقت پیش که تو باغ میخوندمش گمش کردم
- چرا میترسی اتفاقا ازت ممنونم که نزاشتی خراب بشه اما این کتاب به دردت نمیخوره ژانرش مناسب تو نیست ادبیات یا تاریخ دوست داری ؟
+ آ..بله
بلند شدم و چند تا کتاب ادبی و تاریخی براش اوردم
ـ بشین اینجا اینا رو بخون
+ م... ممنونم
چند ساعتی پشت میز سرگرم کارام بودم
که سرم و بلند کردم و دیدم دوتاش رو خونده
یه لحظه غرق اون چشمای با تعجبش شدم...
۳.۴k
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.